سرگذشت من

آنچه بر من گذشت و میگذرد..

سرگذشت من

آنچه بر من گذشت و میگذرد..

ممد برگرد

یه چیزی بگم؟ 

من ته دلم از پسره خوشم ‌اومده بود. 

اونم از حرفاش و نگاهش معلوم بود ازم خوشش اومده.

ولی اون مشخصا پیش سواد و موقعیت اجتماعی من کم آورده بود منم پیش موقعیت مالیش..

ولی من آخرش مثه بز رفتم اسنپ گرفتم و خدافظی و زرتی به واسطه مون گفتم جوابم منفیه.

خیلی پیش داوری کردم.. حتی توی پستای قبلی در موردش اغراق کردم. چون میخواستم رفتارمو توجیه کنم . میخواستم‌ بگم ‌الکی نه نگفتم.

نقطه ضعف کوفتیه من همین پوله . مردم آرزوشونه یه پسر پولدار بیاد سمتشون من اینجوری راحت میرینم بهشون! 

بعدم توجیهات الکی که شخصیتش چیپ بود و فلان.. 

من فقط زر میزنم..

من خودمو خیلی دست کم میگیرم..


قیافه ش از جلو چشمم کنار نمیره. 

هیچ وقت اینجوری نشده بودم 

عرررر



نیاز به تنهایی

وقتی حوصله ندارم بابا ازم میخواد براش شربت درست کنم، خواهرم میخواد یه چیزی توی گوشیش بهم نشون بده، مامانم هی سوالای تکراری میپرسه.. اگه جواب ندم هی میگن چته حرف بزن..

من فداشونم ..من قربونشون  ..

ولی حالا دوس دارم  کاری بهم نداشته باشن..

دوس دارم به حال خودم رها بشم.. بدون هیچ توضیحی..

این روزا به چیزایی فکرمیکنم که هیچ وقت نکردم..

نیاز دارم یه روزِ کامل تنها بمونم و گریه کنم.. 





ای دل ز عبیر عشق کم گوی..

کلافه م.. حالم از دیشب بهتره ولی هنوز خوب نیستم.. ف.ی.ل.ت.ر شکنم دیگه وصل نمیشه.. نه واتساپی نه اینستایی.. یه کم ساز زدم و بعد روی تخت دراز کشیدم.. چند ساعتی هست که توی همین حالتم و دست و دلم به کاری نمیره..

یه جمله از پسره مدام توی مغزم پلی میشه که چطور تا حالا دوست پسر نداشتی.. چیکار میکردی تا حالا؟ 

این حرف انگار خنجر میشه میره توی قلبم..

من که عمرمو به بطالت نگذروندم.. کلی چیزای خوب دیدم و یاد گرفتم.. عشق و حالم در نوع خودم کردم.. 

ولی خب حالا توی سی سالگی خلا عاطفی رو حس میکنم و جملات دیگران در این مورد منو بیشتر بهم میریزه..

امروز هم با  خانم ق تو دفترش صحبت میکردیم .. موضوع صحبتمون کاری بود ولی ایشون تا منو میبینه پل میزنه به بحث ازدواج..گفت چرا دست روی دست گذاشتی؟ چند سال دیگه شتید این زیبایی و طراوت و شور و هیجان  رو نداشته باشی ها.. بجنب..الان شاید تنهایی اذیتت نکنه ولی چند سال دیگه به یه عقده تبدیل میشه ها.. از من گفتن بود..

انگار دست گذاشتن بیخ گلوم دارن خفه م میکنن.. 

قلبم به درد میاد..

شاید اگه به حال خودم رها میشدم این موضوع اذیتم نمیکرد ولی اطرافیانم نمیتونن جلوی دهنشونو بگیرن..


اولین و آخرین دیدار

یه آرایش ملیح کردم.. کت سفید و شال و سبزمو پوشیدم‌‌.. دوس نداشتم از جلوی آینه کنار برم..

ف نگام میکرد میگفت تو یه نگاه دلشو میبری..

سر ساعت رسیدم..

جلوی هتل ش منتظرم وایساده بود.. خیلی بهتر از عکسش بود.. جذاب و جنتلمن و خوشتیپ و خوش استایل..  تو یه نگاه عالی بود..

نشستیم توی کافه ..

شروع کردیم به صحبت..

سوال اولش چی باشه خوبه؟ دوست پسر نداری؟! 

گفتم این چه سوالیه آخه؟! اگه داشتم میومدم با شما صحبت کنم؟! 

از یه ارتباط ۶ ساله حرف زد که پارسال سر یه موضوع ساده کات شده..

و از یه نقص..

 خیلی دنیامون متفاوته.. 

یه پسر پولدار که هیچ دستاوردی توی زندگیش نداره و فقط با پول پدرش زندگی کرده و خوش گذرونده..

نمیگم من فوق العاده م ولی هر چی هستم با تلاش خودم بوده و تو حیطه های مختلف حرفی برای گفتن دارم..

تو رشته ی خوبی تحصیل کردم و کار میکنم.. ورزش میکنم.. مطالعات روانشناختی دارم.. ساز میزنم.. نقاشی و هنرای تجسمی و تئاتر و رقص و زبان و شعر و ادبیات و ..

و هر روز دارم برای بهتر شدن تلاش میکنم..

بهم میگفت خیلی اطلاعاتت بالاس.. سخت حرف میزنی..

در صورتیکه من هنوز خودمو خیلی مطلع نمیدونم و تلاش میکنم برای بهتر شدن..

من با دختری که هنرش کرم پودر زدن و کراتین کردن و از این کافه به اون رفتنه فرق دارم.. گرچه جامعه ی ما اونا رو بیشتر میپسنده و باکلاس نشون میده..

ولی من آدمی رو میخوام که حرفی برای گفتن داشته باشه..

فقط توی ظاهر جذاب نباشه..

در کل گفتگوی کلافه کننده ای بود..

گفت چیزی نمیگین؟ 

گفتم حرفی ندارم.. بریم؟ 

گفت باشه.. منم سریع اسنپ گرفتم و خدافظی..

حالم گرفته بود.. انرژیم به شدت تحلیل رفته بود.. 

از دست خدا شاکی ام.. چرا مدام باید تو این موقعیت ها قرار بگیرم؟ 

از هر چی خواستگاری سنتی و معرفی شده س بدم‌ میاد..

دیگه نمیذارم خدیجه خانم کسی رو بهم معرفی کنه.. 

راننده ی اسنپ مرد میانسالی بود که شاهد خداحافظی من و پسره بود توی راه سر حرفو باز کرد.. از هر دری سخنی ..

تا به ازدواج رسید.. گفت سخت نگیر یکیو انتخاب کن.. آدم باید یکی تو زندگیش داشته باشه.. گفتم وقتی کسی که میخوای پیدا نمیکنی بهتره که تنها بمونی.. 

کلی حرف زدیم.. کلی درد دل کردم..

نمیدونم چی باعث شد با یه غریبه اینجوری درد دل کنم.. ولی کمی خالی شدم..

رسیدم خوابگاه تو بغل ف کلی گریه کردم..

گفت صبر کن تو نمیدونی قراره چی پیش بیاد..

به خدا اعتماد کن..

ولی من باهاش قهرم.. با خدا







قرار

خدیجه خانم قرار این هفته رو داره تنظیم‌ میکنه..

فردا یا سه شنبه که عصر آزادم..

فقط من و پسره. 

اینجوری از خیلی جهات بهتره .. بهتر میتونیم صحبت کنیم..

ولی استرس گرفتم. اصلا بهش فک میکنم حس دایاریا بهم دست میده.

اخیرا یه قرار ملاقات داشتم که  پسره با کل خانواده ش اومده بود تو پارک!  و دیگه پیداشونم نشد. 

این خدیجه خانم هم قبلا دو مورد دیگه بهم پیشنهاد داده بود که به خاطر مسائلی اصلا به قرار ملاقات هم نکشید.

ولی خب از اونجایی که کمر همت بسته منو شوهر بده دوباره یه کیس جدید معرفی کرده.

داستانش هم اینه که خانمی که توی کربلا باهاش همسفر بوده میگه آرزوم ازدواج پسرمه. اومدم اینجا نذر کردم از خوده امام حسین خواستم.

خدیجه خانم هم میگه من یه دختر خوشکل و تحصیلکرده و خانواده دار میشناسم (حاجت روا شدی)

جالب اینه که مادره حتی نخواسته توی دیدار اول همراه پسرش بیاد! این مورد توی خواستگاری های سنتی یه کم عجیبه!  حتی نپرسیده دختره خونش کجاس؟ ننه ش چیکاره س؟ باباش چیکاره س؟ گفته فقط پسرم بخوادش حله..

خلاصه که پیشنهاد کردن هتل ش همو ببینیم. اونجا رو دوس دارم با دوستام چند بار رفتم. ولی خب گرونه و من دوس ندارم تو دیدار اول خرجی بکنن.. حس بدی دارم. 

در ضمن اگه بریم کافه ش من چی بخورم؟  اینجور مواقع قهوه سفارش میدن ولی من همینجوریشم تاکیکاردم اینم بخورم بدنم به رعشه میفته.

یه مورد دیگم هس.. خدیجه خانم گفت خونشون ق... هس.. یعنی گرونترین و بهترین جای شهر. قاعدتا پولدارن. و این حس خیلی بدی رو به من منتقل میکنه. 

من یه روزی پسری که خیلی دوستم داشت رو رد کردم به خاطر همین اختلاف طبقاتی. حالا برم اینو ببینم؟ 

آه خدایا کمکم کن. 

فوقش میگم نه . فوقش این دیدار میشه اولین و آخرین دیدار. نه؟