اصرارها و واسطه فرستادن های اون خواستگار بی شرفم دوباره روح و روانم رو داشت بهممیریخت.. این وسط یه عده آدم بی ملاحظه هم یه چیزایی رو یادآوری میکردن..
منم با شوخی و انگار که برام مهم نیست اون ضرب المثل "دختر پلِ و خواستگار رهگذر" رو گفتم و با خنده های الکی جمعش کردم..
نمیدونم کِی قراره این ماجرا از ذهن همکارام محو بشه..
بگذریم الان آرومترم.. یعنی سعی کردم بی توجه باشم.. چون هیچ جای زندگیمنیستن و تاثیری در آینده م ندارن.. پس نباید بهشون فکر کنم..
اینا رو به خودم یادآوری میکنم که حرص نخورم و فکرمو درگیر نکنم..
+ تصادف شده بود رفتم ببینم ازم کمکی برمیاد، خواهرم همراهم اومد.. یه پسر موتور سوار بود که ظاهرا مشکل جدی نداشت ولی خب نیاز بود بیمارستان بره برای معاینه و سی تی و .. قبول نمیکرد میگفت خوبم.. خواهرم گفت: خواهر من کادر درمانه میگه باید زنگ بزنیم اورژانس.. پسره میگفت خوبم.. خواهرم دوباره دلیل می آورد و تاکید میکرد که خواهرم میگه.. منم مثه زبون بسته ها فقط نگاه میکردم :))))
کلید اسرار
شاید موتور سواره همسر آینده میشد باشه
اتفاقا خیلی به خواهرم توجه میکرد
وقتی که گیر میداد بهش باید بری بیمارستان!
خیلی خوب بود
مرسی