از عملکرد امروزم راضیم..
دو تا خرید موفق داشتم..
خوندن این کتابو تموم کردم ..
یوگا کردم و بقیه کارایی که توی دفتر پلنرم نوشته بودم کامل انجام دادم..
یه مبلغی رو به دوست قدیمیم قرض دادم .. خیلی تشکر کرد و میدونم که خیلی نیاز داشت..
این ماه کلاس موسیقی هم نمیرم.. هفته ی پیش به استادم گفتم میخوام درس بخونم واسه آزمون استخدامی ولی در حقیقت میخواستم یه زمان کوتاه رو از کلاس فاصله بگیرم ..
نیاز به استراحت داشتم.. شاید با انرژی بیشتری برگردم ..
واسه تولدم هم برنامه هایی دارم.. نه برای اینکه چشم کسی رو دربیارم..
فقط میخوام خودم رو خوشحال کنم..
حس میکنم امسال برام متفاوت بشه..
در واقع شروع دوره ی جدیدی از زندگیم بشه..
چقد این سوپروایزرمون تحت فشاره ک من تنها تو اتاق عمل نشستم..
دنبال کار میگرده بده دستم بیکار نباشم..
آخه عبضی من تنها بیهوشی بیمارستانم ..
هر چی بشه باید تنهایی از پسش بربیام..
ممکنه مریض بدحالی داشته باشم که مجبور بشم کل شیفت بالاسرش باشم.. یا اعزام یا کد یا کیس اورژانس اتاق عمل..
نباید کارای متفرقه بدی بهم..
اینو بارها تو جلسات گفتن .. که یه نیروی بیهوشی شبها مقیمه برای شرایط اورژانس.. نباید تک تخصص بیمارستان رو با کارای مسخره خسته کرد..
ولی این عنتر خانوم مدتهاس سوپروایزر شب نبوده انگار حالیش نیس..
میگه اورژانس شلوغه بیا کمکشون..
منم گفتم چشم عنتر خانوم...
پرستار گفت برو پانسمان کن.. گفتم بیهوشیم.. بلد نیستم..
گفت برو داروهای فلان مریضو بده گفتم اجازه ندارم..
و حقیقت رو گفتم..
گفت پس برو بهت نیاز نداریم..
منم اومدم ..
خودشون میدونن این کارا برای من توی اورژانس غیرقانونیه ولی باز گوه میخورن..
خدا میدونه زنیکه تا صبح میخواد منو کجاها بکشونه..
دوس دارم فحش ناموسی بهش بدم..
هر کسی یدونه نثارش کنه لطفا..
با تشکر
تعادل خوبه ولی همیشه نه..
بعضی وقتا بهتره صفر باشی یا صد..
مثلا توی درس خوندن من متعادل بودم .. زیاد عشق و حال نکردم.. خیلی هم توی درس خوندن خودمو زجر ندادم..
آخرش چی شد؟
لیلا و حمیده که همش تو عشق و حال بودن و درسها به کتفشون بود هم دانشگاه رفتن، شاغل شدن و خانواده تشکیل دادن و حالا کلی خاطره ی خوب از دوران مدرسه دارن..
فاطی و زهرا هم که خیلی درس میخوندن پزشک و داروساز شدن و بهترین جای دنیا در کنار مرد رویاییشون زندگی میکنند..
و اما من ؛
نه خاطره ی جذابی از مدرسه دارم نه رشته ی آنچنانی درس خوندم ..
یا در مورد ارتباطات؛
نه مذهبی و مسجد برو بودم که یه حاج خانومی منو برای پسرش بگیره نه اهل پارتی و دوست پسر بودم که باهاش برم سفر و مهمونی و ...
پ.ن: پشت پنجره ی اتاقم دوتا دختر نوجوون صحبت میکردن.. یکیشون با ناراحتی میگفت : بهم گفت برووو.. اون یکی دلداریش میداد خب بگه.. منم هزار بار به سامان گفتم برو اونم بهم گفته برو ولی هنوز باهمیم.. داشتم فکر میکردم که توی سن اینا افکار من چی بود؟
پ.ن: دوباره شیفت صبح و شب بودم .. حالا هم سوپروایزر عن گفته برم بخش اطفال.. نیروهای گوهشونو آف میکنن من باید برم جورشونو بکشم..
پ.ن: اینایی که دسته گل ناشناس میاد در خونشون چه رمزی میزنن؟
امروز یکی از به اصطلاح دوستان بهم گفت تولدمونم نزدیکه ها امسال چیکار کنیم؟
اونم مثل من شهریوریه و چند روزی با هم فاصله داریم..
پارسال من با یه عکاس هماهنگ کردم که تو فضای آزاد ازمون عکس بگیره..
واسه عکسا ایده های خوبی داشتم کلاه و سبد و گل و .. خریدم..
این خانوم هم از همه چی رایگان استفاده کرد و لذتشو برد..
هفته ی بعد از عکاسی تولد من بود.. ایشون با یه دوست نمای دیگه ساعت ده شب اومدن دنبالم که مثلا شب تولدمو خاطره انگیز کنن..
منم خوشحاااال که برام تدارک دیدن..
گفتن میخوایم ببریمت یه جای جذاب ..
من همچنان منتظر..
رفتیم تو یه کوچه باغ تاریک که یه جوی آب داشت که اون شب آبو بسته بودن و توش فقط لجن بود ..
تاریکه تاریک..
هیچ بنی بشری نبود فقط چن تا سگ ولگرد بودن که حسابی منو ترسوندن..
از اونجا رفتیم تو یه جیگرکی..
همچنان منتظر کیک و شمع بودم..
ولی خبری نبود گفتن ببخشید دستمون خالی بود نتونستیم کیک بخریم!
کادو هم نه آ.. کیک! دو نفر آدم شاغل با هم نتونستن یه کیک کوچولو با یه شمع بخرن که دوستشونو سورپرایز کنن؟!
من فقط میتونم به این فکر کنم که اولویتشون نبودم..
با اینکه من واسه اونا خیلی تدارک میدیدم .. خیلی بهشون توجه میکردم.. از جون مایه میذاشتم..کادوهای گرون قیمت.. گل.. سورپرایز..
خلاصه که تولد پارسالم بدترین تولد زندگیم بود و چون دلم نمیخواد اون خاطره ی مسخره تکرار بشه گفتم روز تولدمو یکی دو روز قبل و بعدش مرخصی میخوام..
گفتم میخوام با خانواده برم سفر یا تفریح..
واسه عکاسی هم بهش گفتم که با خواهرم و دوستش میرم که نخواد باهام بیاد..
هر چی از این دو تا دور بمونم بهتره..
من از تنهایی با اینا دوست شدم.. ولی جز حسادت و بدجنسی و دورویی و منفعت طلبی چیزی ندیدم ازشون..
پ.ن: امروز کمتر خسته شدم.. سلطان اینچارج بود و از جون مایه گذاشت.. حتی آخرش اتاقو جمع کرد و مصرفیامو جایگزین کرد.. توقع نداشتم..
پ.ن: ولی من محبتامو جای الکی خرج میکردم..
پ.ن: با خودم گفتم چرا هیشکی منو دوس نداره.. راننده اسنپه پیام داد من که دارم
روز پر چالشی داشتم ..
دو تا بحث پیش اومد و به مقدار زیادی حرص خوردم..
خیلی کار کردم و دویدم..
خسته شدم..
شیفت لعنتی تموم نمیشد ..
قرار بود بعدش با ف بریم استخر..
فاطی گفت من به جات کاور میکنم تو برو ..
خیلی حرکت محبت آمیزی بود.. خوشحالم کرد..
خیلی وقت بود استخر نرفته بودم..
با اینکه شلوغ بود ولی خوش گذشت و حس میکنم تمام تنش های روز رو شست و رفت..
باید توی برنامه م بگنجونم..
بعد از شیفتها میتونه حالمو بهتر کنه..
پ.ن: دیروز یه کار خوب واسه یه نفر کردم و خوشحال شد..به یکی دیگه یه راه خوب نشون دادم و ازم کلی تشکر کرد .. حس خوبی داشت..
پ.ن: یه جایی از کتاب تکه هایی از یک کل منسجم میگه: زمانی که تنهایی رو به عنوان عضوی از خودت بدونی و نخواهی ازش فرار کنی شفا آغاز میشه.. فک کن دستته، چشمته..
پ.ن: یه کم با ف غیبت کردم حالم جا اومد
پ.ن: علم آسترولوژی و ونوس برگشتی میگه این مدت سرشار از ایده ها میشی.. جالبه ..