موقع جابجایی مریض پشت دستم خورد به باسن راننده آمبولانس :////
حرفی ندارم ..
فقط دچار خنده های هیستریک شدم..
دلم میخواد سه تارمو پرت کنم یه گوشه و تا مدتها سراغش نرم..
درسام همش سخت و رو مخ با ریتم هایی که مورد پسندم نیس..
واضح بگم باهاش حال نمیکنم.. حداقل الان ..
سه تا درس مزخرف بهم داده و یکشنبه ازم میخواد..
فردا هم که شیفت صبح و شب برام گذاشته دیگه وقت تمرین ندارم..
کاش فردا صبح آف بشم..
هر کی این متنو خوند لطفا برام انرژی بفرسته که صبح آف بشم..
اگه آف بشم هم این کوفتی رو بیشتر تمرین میکنم هم یوگا میکنم هم استراحت بیشتر ..
واقعا شیفت صبح شب ظلمه.. فک کن صبح برم تا ظهر ، شب برم تا صبح..
همچنان منتظر پیام مسئولم که بگه صبح افی.. پیام بده دیگه..
راستی یه کتاب جدید رو شروع کردم.. قشنگه .. اسمش کتابخانه نیمه شب..
چند روز پیش که برای اولین بار تنهایی رفتم پیاده رو سلامت توی همون محدوده خریدمش..
برگشتنی شروع کردم به خوندنش..
خیلی حس خوبی داشت.. هم کتاب هم پیاده روی..
هر چند اولش خیلی سخت بود که راه بیفتم اما وقتی رسیدم اونجا و دیدم خیلیها مثل من تنها اومدن حس بهتری پیدا کردم.. شبیه حسی که نل توی کتاب تنها در پاریس داشت وقتی تنهایی رفته بود کافه..
راستی به کافه رفتن تنهایی هم دارم فکر میکنم..
امیدوارم این روند ادامه دار بشه..
خودم به تنهایی میتونم خوش باشم مگه نه؟
مگه حتما باید کسی همراهم باشه؟
میخوام تف کنم تو روی هر کی منو تنها گذاشت..
و یه تف هم برای نیمه ی گور به گور شده م که نمیادش ..
تف تف تف..
قربون خودم و کتابای عزیزم و دوستای مجازیم