-
پیشی
پنجشنبه 2 آذر 1402 22:47
یکی از همکارا که پسرکی بیش نیست گوشیشو داد دستم که آدرس پیج کاریمو بزنم براش.. همین حین مای هارتش فرت و فرت پیام میداد .. منم هول کردم گفتم عه ببخشید.. لبخندی زد و گفت عیبی نداره شما پیجو بزن.. نمیخواستم نگاه کنم ولی دیدم .. نوشته بود : پیشیِ من چرا ساکته؟ از درون میخواستم بپوکم ولی جلوی خودمو گرفتم .. از اون محدوده...
-
اندر احوالات شغل جدید
جمعه 26 آبان 1402 17:50
طبیعیه که از همین الان حس میکنم کم آوردم؟؟ وقتی وسایلو خریدیم و پیج زدیم قرار بود خواهرم تو کارای پیج کمک کنه ولی دریغ از حتی یه ایده برای پست ها.. خودم عکس میگیرم خودم دنبال ایده میگیردم و خودم پست میذارم.. اصلا نمیدونم این پست گذاشتن ها فایده ای داشته باشه یا نه! به فروش برسیم یا نه؟! دلم میخواد همشو ببرم لب خیابون...
-
جرات حقیقت
شنبه 20 آبان 1402 20:22
توی بازی جرات و حقیقت من جرات رو انتخاب کردم و ازمخواستن به یه پسر ابراز علاقه کنم.. منم جوگیر.. انجامش دادم.. بعدش بهش گفتم بازی بود ولی اون جدی گرفته و ول کن نیس.. میگه اگه با من بهت خوش نگذشت برو :/ درسته تنهام و اونم پسر بدی نیست ولی چند سال ازم کوچیکتره و اصلا برام قابل قبول نیس.. اگه از اون دسته آدما بودم که...
-
حتی سامی هم پرید
جمعه 19 آبان 1402 23:28
نمیدونم اینجا از سامی آرنولده نوشته بودم یا نه ولی میخوام بگم که حتی اونم ازدواج کرد.. بارها تلاش کرد دل منو به دست بیاره.. از اون اصرار از من انکار.. تا اینکه اینم پرید ! امشب پست نامزدیشو گذاشت تو اینستا.. من از اون دخترهای سختگیری ام که همه رو رد میکنه و در آخر کسی رو انتخاب میکنه که هم خودش شگفت زده میشه هم...
-
شروع
چهارشنبه 17 آبان 1402 19:34
دو تا حس خوب رو تجربه کردم: اولی اینکه جدیدا تنهایی میرم بیرون توی فضای باز میشینم کتاب میخونم.. موزیک گوش میکنم.. قدم میزنم و از دختر دستفروش واسه خودم گلهای رز رنگی رنگی میخرم.. دومی هم اینکه با خواهرم لوازم تحریر خریدیم واسه آنلاین شاپ.. امیدوارم کارمون بگیره.. فردا عکاسی از محصولاتو انجام میدیم.. +دستیار یکی از...
-
روزهای سختم
پنجشنبه 13 مهر 1402 23:47
هفته ی بدی رو گذروندم.. سه نفر در مورد سه موضوع مختلف : سلامتی، مهاجرت ، ازدواج حرفایی بهم زدن که هنوز وقتی بهشون فکر میکنم حالم بد میشه.. با دوتاش کنار اومدم ولی یکیش هنوز داره عذابم میده.. هر کسی این متنو میخونه ازش خواهش میکنم برام دعا کنه و انرژی مثبت بفرسته..
-
ماجرای تولد
پنجشنبه 23 شهریور 1402 17:56
امسال خیلی دوست داشتم تولد متفاوتی داشته باشم.. مرخصی گرفته بودم.. دوس داشتم توی این روز خاص مسافر باشم.. ولی هیچ توری پیدا نکردم .. تصمیم گرفتم یه مقصد مشخص کنم و هتل رزرو کنم و برم.. شاید عجیب به نظر برسه که تو این موقع از سال تصمیمم بوشهر شد.. میخواستم تنهایی برم ولی حس خوبی نداشتم .. ناامیدانه به سحر دخترخالم پیام...
-
منو ببر از اینجا
چهارشنبه 15 شهریور 1402 23:20
مدتیه تنگی نفس دارم.. شکلشو که به دکتر توضیح دادم گفت عصبیه، البته افسردگی خفیف هم باعثش میشه.. در مورد هر چی که بهش میگم میگه افسردگی خفیف داری و این توی ایران طبیعیه.. خودم حس افسردگی ندارم، زیادم خوشحال و پر انرژی نیستم.. البته اگه افسرده باشم هم حق دارم.. چند روز دیگه ۳۰ سالگی تمام و وارد ۳۱ میشم.. محیط کارم...
-
راضیم
شنبه 28 مرداد 1402 23:34
از عملکرد امروزم راضیم.. دو تا خرید موفق داشتم.. خوندن این کتابو تموم کردم .. یوگا کردم و بقیه کارایی که توی دفتر پلنرم نوشته بودم کامل انجام دادم.. یه مبلغی رو به دوست قدیمیم قرض دادم .. خیلی تشکر کرد و میدونم که خیلی نیاز داشت.. این ماه کلاس موسیقی هم نمیرم.. هفته ی پیش به استادم گفتم میخوام درس بخونم واسه آزمون...
-
تحت فشار
شنبه 21 مرداد 1402 22:47
چقد این سوپروایزرمون تحت فشاره ک من تنها تو اتاق عمل نشستم.. دنبال کار میگرده بده دستم بیکار نباشم.. آخه عبضی من تنها بیهوشی بیمارستانم .. هر چی بشه باید تنهایی از پسش بربیام.. ممکنه مریض بدحالی داشته باشم که مجبور بشم کل شیفت بالاسرش باشم.. یا اعزام یا کد یا کیس اورژانس اتاق عمل.. نباید کارای متفرقه بدی بهم.. اینو...
-
صفر یا صد
شنبه 21 مرداد 1402 20:53
تعادل خوبه ولی همیشه نه.. بعضی وقتا بهتره صفر باشی یا صد.. مثلا توی درس خوندن من متعادل بودم .. زیاد عشق و حال نکردم.. خیلی هم توی درس خوندن خودمو زجر ندادم.. آخرش چی شد؟ لیلا و حمیده که همش تو عشق و حال بودن و درسها به کتفشون بود هم دانشگاه رفتن، شاغل شدن و خانواده تشکیل دادن و حالا کلی خاطره ی خوب از دوران مدرسه...
-
تدارکات تولد
دوشنبه 16 مرداد 1402 17:11
امروز یکی از به اصطلاح دوستان بهم گفت تولدمونم نزدیکه ها امسال چیکار کنیم؟ اونم مثل من شهریوریه و چند روزی با هم فاصله داریم.. پارسال من با یه عکاس هماهنگ کردم که تو فضای آزاد ازمون عکس بگیره.. واسه عکسا ایده های خوبی داشتم کلاه و سبد و گل و .. خریدم.. این خانوم هم از همه چی رایگان استفاده کرد و لذتشو برد.. هفته ی بعد...
-
استخر
پنجشنبه 12 مرداد 1402 20:49
روز پر چالشی داشتم .. دو تا بحث پیش اومد و به مقدار زیادی حرص خوردم.. خیلی کار کردم و دویدم.. خسته شدم.. شیفت لعنتی تموم نمیشد .. قرار بود بعدش با ف بریم استخر.. فاطی گفت من به جات کاور میکنم تو برو .. خیلی حرکت محبت آمیزی بود.. خوشحالم کرد.. خیلی وقت بود استخر نرفته بودم.. با اینکه شلوغ بود ولی خوش گذشت و حس میکنم...
-
اعزام
شنبه 7 مرداد 1402 23:54
موقع جابجایی مریض پشت دستم خورد به باسن راننده آمبولانس ://// حرفی ندارم .. فقط دچار خنده های هیستریک شدم..
-
لطفا صبح منو آف کن
جمعه 6 مرداد 1402 21:13
دلم میخواد سه تارمو پرت کنم یه گوشه و تا مدتها سراغش نرم.. درسام همش سخت و رو مخ با ریتم هایی که مورد پسندم نیس.. واضح بگم باهاش حال نمیکنم.. حداقل الان .. سه تا درس مزخرف بهم داده و یکشنبه ازم میخواد.. فردا هم که شیفت صبح و شب برام گذاشته دیگه وقت تمرین ندارم.. کاش فردا صبح آف بشم.. هر کی این متنو خوند لطفا برام...
-
اگه ..
جمعه 30 تیر 1402 20:28
دیروز چند جا سر زدم تا کتاب تنها در پاریس رو پیدا کنم.. نداشتن.. پسر مودب کتابفروش گفت واست از بهترین ناشر سفارش میدم .. این از این.. یه وبینار هم شرکت کردم در مورد شغل ایده آل.. حرفای جالبی زد.. خوشم اومد.. یه متن گذاشتم کنار یه عکس از درختا و نور خورشید که : از همه نورهایی که تصمیم گرفتند کم فروغ شوند ممنونم زیرا...
-
من مانده ام تنهای تنهااآااا
چهارشنبه 28 تیر 1402 22:03
خیلی وقته هیچ جایی نرفتم.. دلم میخواد خوش تیپ کنم، به خودم برسم برم بیرون.. ولی خب هیشکیو ندارم باهام بیاد.. خواهرام که خیلی پر مشغله ن.. دوستامم که ... کسیو ندارم.. یه مدت خیلی تفریحات داشتیم ولی انگار تموم شد.. دیشب رفته بودن بیرون بدون من ، آخر شب که میخواستم بخوابم اومدن پیشمو میگن یهویی شد ، جات خالی بود.....
-
سکوت نکن
پنجشنبه 22 تیر 1402 22:09
چقدر خوبه که حرف دلمو میزنم.. قبلا همش مراعات میکردم و میخواستم کسی رو ناراحت نکنم.. ولی الان اولویتم خودم و آرامشمه.. این یکی از نشانه های بلوغ و دوست داشتن خود و رهایی از مهرطلبیه.. چیزی که سالها درگیرش بودم.. درسته هنوز به طور کامل این صفت رو حذف نکردم ولی تا حد زیادی بهبود داشتم و بابتش خوشحالم.. + اون مدتی که...
-
یار دبیرستانی من
چهارشنبه 21 تیر 1402 09:59
دیروز یکی از همکلاسیهای دوران دبیرستانمو دیدم.. با دختر هفت سالش! منو برد تو گروه واتساپ همکلاسیها.. اونا سالهاست با هم در ارتباطن.. ولی من از هیچ کدوم خبری نداشتم.. چقدر بد.. چقدر حیف.. یکی داروسازه و استرالیا زندگی میکنه، یکی پزشک، یکی داره مهاجرت میکنه با شوهر و بچه ش ،یکی مرخصی زایمانه و .. حس غریبی بود.. داشتم...
-
لذت و کار
شنبه 10 تیر 1402 22:56
میگن جدا کردن لذت و کار از هم اشتباهه.. تو باید از کارت لذت ببری.. عشق کنی باهاش.. نه اینکه چند روز جون بکنی تا یکی دو روز استراحت و عشق و حال کنی.. من نمیدونم واقعا چجوری میشه اینجا عشق و حال کرد.. امشب مریضم فوت شد.. درسته پیر بود ولی امید یه خانواده بود.. کلی از انرژیم رفت هم روحی هم جسمی..
-
صبح
شنبه 10 تیر 1402 11:34
عدالت این بود که من صبحمو با صبح بخیر عشقم شروع کنم.. ولی چون نیست خودم با جملات مثبت شروعش میکنم.. سه تا سوریاناماسکار میرم و صبحونه و .. و گوشیمم تا دو ساعت اول بیداری چک نمیکنم.. اما امروز فرق داشت و من منتظر پیام یک دوست بودم.. خیلی وقته دنبال کاره.. منم دیشب زبون خیر گذاشتم و با یکی صحبت کردم و اونم اوکی داد .....
-
سلیطه بازی
چهارشنبه 7 تیر 1402 22:16
رفتم سلیطه بازی.. چه حس خوبی داشت.. داروخونه بودم ب۱۲ زیرزبونی میخواستم و بهشون تاکید کردم که همین باشه اونم یه چیزی آورد و تاکید کرد خیلی عالیه آلمانیه و .. دکتره هم وایساده بود به به و چه چه میکرد.. گرونم بود ولی گفتم اوکی چند تا داروی دیگم خریدم و رفتم .. بعد از کلی وقت که رسیده بودم خونه دیدم ای دل غافل این که...
-
مغز فندقی
دوشنبه 5 تیر 1402 15:30
امروز یه نفر تو اتاق عمل ناراحتم کرد.. ولی گذاشتم پای استرسش و شرایط بدی که داشت .. بعد اون ابله اومد توی جمع بلند گفت از فلان حرفم ناراحت شدی؟ خب یکی نیس بهش بگه مغز فندقی میخوای عذرخواهی کنی چرا دوباره اون حرف احمقانه تو تکرار میکنی؟! مثل این می مونه که به یه نفر بگی چقدر تو زشتی بعد بیای توی جمع بلند بهش بگی ناراحت...
-
سلطان
یکشنبه 4 تیر 1402 14:17
یه دختره هس از همکارام تقریبا هیشکی ازش خوشش نمیاد اسمشو به دلایلی گذاشتیم سلطان .. من خیلی سعی کردم با سلطان خوب باشم .. بعضی وقتا واقعا دلم براش میسوزه که تنهاس و کسی دوستش نداره همین که تصمیم میگیرم باهاش خوب باشم یه حرکت خاص میزنه که میگم به درک که تنهاس.. حالا یکی میگفت اگه از کسی خوشت نمیاد و رو مخته برو یه...
-
جنگ درونی
شنبه 27 خرداد 1402 11:15
نمیدونم علتش چیه اما من هر کاری رو به سختی انجام میدم.. هرکاری که نیاز باشه به خاطرش از جام بلند بشم.. برای یه مسواک زدن یه جنگ درونی راه میفته که پاشو وگرنه دندونات زرد و خراب میشن .. دقیقا واسه هر کاری باید با نفسم بجنگم و عواقب انجامندادن اون کارو به خودم یادآوری کنم .. نهایتا به هر سختی همه رو انجام میدم.....
-
اعتراض
پنجشنبه 25 خرداد 1402 09:34
. بعد از مدتها سکوت و تحمل بالاخره حرف زدم و نسبت به شرایطم اعتراض کردم.. هر چند اعتراضم اولش به صورت گریه بود اما وسط اشکام حرفمو زدم و آروم شدم.. کاش میتونستم بدون گریه حرفمو بزنم.. وقتی یاد گریه هام میفتم حرصم میگیره.. در واقع میخواستم هنوز سکوت کنم و چیزی نگم به خاطر شرایط روحی مسئول اتاق عمل.. ولی اشکای خر من...
-
بدذات
سهشنبه 23 خرداد 1402 17:08
میگن شرایط خوبی نداره هواشو داشته باش ولی اون تو بدترین شرایطشم بدجنسه.. نمیدونم من چه هیزم تری بهش فروختم که اینقدر اذیتم میکنه.. خیلی تحت فشار میذاره منو.. مریض اخری رو هم انداختن به من.. خسته و کلافه بودم.. رفتم تو دستشویی به حال خودم گریه کردم.. همون موقع صدام میکردن که برم بالاسر مریضم.. منم با تاخیر رفتم با...
-
مدارا
دوشنبه 22 خرداد 1402 14:59
مسئولمون تو شرایط خوبی نیست.. مادرش کنسر داره و شدیدا بهم ریخته س.. قبلا هم بداخلاق بود حالا بدتر شده.. سعی میکنم باهاش مدارا کنم.. دوست قدیمیم بعد از مدتها برگشته و شکست عشقی هم خورده و هر روز آه و ناله میکنه.. سعی میکنم آرومش کنم.. اما.. اما.. خسته شدم.. + دلم میخواست امروز یه نفرو اینجا میدیدم ولی نشد.. +ولی من...
-
جور دیگری
یکشنبه 14 خرداد 1402 06:43
در وجودم حس فقدانی ست که قادر به بیان آن نیستم.. گویی همه چیز میتوانست جور دیگری باشد.. این جمله استاتوس واتساپ یکی از دوستامه که حس کردم چقدر بهم نزدیکه.. گویی همه چیز میتوانست جور دیگری باشد.. کاش میتونستم به گذشته برگردم.. به اون زمان که توی دبیرستان میخواستم انتخاب رشته کنم.. آره اشتباه من از همونجا شروع شد.....
-
تمرین سکوت
چهارشنبه 10 خرداد 1402 09:32
راستش دیروز برام روز خیلی خوبی بود با اینکه حسااابی شلوغ بود و خیلی خسته شدم ولی دو تا اتفاق خوب افتاد که حس میکنم زمینه ساز اتفاقات خیلی بهترن.. اما مامانم بعد از یه خوشحالی کوتاه گفت نکنه فلان بشه.. کنسل بشه .. نکنه فلانی چوب لای چرخت بذاره.. میدونم از نگرانیشه از محبتشه ولی من اصلا نمیخواستم به چیزای منفی فکر کنم.....