سرگذشت من

آنچه بر من گذشت و میگذرد..

سرگذشت من

آنچه بر من گذشت و میگذرد..

چشم‌ سبز بدجنس

ولی خانما یه چیزی رو خیلی بهتر از آقایون متوجه میشن.. اونم تظاهره..

تظاهر به مهربون بودن ! مسئولمون خیلی سعی میکنه خودشو مهربون نشون بده ولی واقعا نیست..‌

چون ۶ ساله میشناسمش.. قبل از اینکه مسئول بشه .. مثلا دوست بودیم مسافرت رفتیم باهم..

کاملا متوجه میشم تظاهر میکنه.. و واقعا حال بهم زنه این شکل محبت کردن..

چشم سبز تپل بدجنس.. راست گفتن چشم سبزا بدجنسن..

امروز داشتم به نحوه ی مقام گرفتنش فکر میکردم شبیه این سریالای کره ای بود.. یکیو با ضرب و زور  زد کنار و خودش مسئول شد..

هر چند بدجنسه ولی اوضاع خیلی بهتر از قبل شد.. آخه مسئول قبلی داشت گندکاری میکرد..

گفتم سریال کره ای.. تو این هفته یکی دیدم.. قشنگ بودا ولی حس میکنم دیگه واسه رده ی سنی من مناسب نیست..

خیلی عشقای آبکی دارن.. میخوان جونشونو برا هم بدن ولی یه بغل درست و حسابی نمیکنن .. انگار چوب خشک ..

+ رفتم عود بخرم فروشنده انقدر در مورد هاله و دعا و جن و .. صحبت کرد وحشت کردم..گفتم عود جنی ندی بهم فقط..


کجا باید برم..

نه اینکه شیفته ی مهاجرت باشم نه..

فقط اینجا هیچ انگیزه ای ندارم..

نه شغل و محل کارم، نه دوستام، نه پولی، نه عشقی، نه هیچ چیز جذاب و خاصی که دلم بهش خوش باشه..

گرچه برای ادامه کارای مهاجرتم دلسرد شدم..

سنگهای زیادی جلوی پامه..

بزرگترینش نداشتن پول کافی..

واقعا نمیدونم چکار کنم..

این مدت خیلی شاد و پرانرژی بودما ولی امروز به شکل واضحی افت کرد..

شایدم به خاطر خستگی زیاده..

امروز بعد از کلی دوندگی و کار روی صندلی نشستم و با خودم گفتم واسه چی؟ مگه چقدر بهم پول میدن که اینقدر براشون میدوم و به سازشون میرقصم..

راستش تا الان خیلی دلسوزانه کار کردم ولی دیگه نمیخوام اینجوری ادامه بدم..

واسه مریضا کم نمیذارم ولی دیگه نگران شرایط اتاق عمل و بیمارستان نیستم.. ابزاراشون خراب شد؟ به درک.. داروها تموم شدن؟ به جهنم..

نه خودمو به آب و آتیش میزنم که صرفه جویی کنم، نه نگران تکمیل مصرفیای اتاقم، نه نگران امتیاز اعتبار بخشیم و نه به خاطر رضایت مسئول و دکترا خودمو خسته میکنم..

دلم میخواد برم یه جایی که رنگ بیمارستانو نبینم..

خسته شدم از اینهمه فشار کاری و استرس..

کاش یه مربی رقص بودم یا مربی نقاشی ..




+ مریضه زل زده بود بهم و پشت سر هم میگفت فرق داری، با همه ی دخترایی که دیدم.. 



یادآوری

اصرارها و واسطه فرستادن های  اون خواستگار بی شرفم دوباره روح و روانم رو داشت بهم‌میریخت.. این وسط یه عده آدم بی ملاحظه هم  یه چیزایی رو یادآوری میکردن..

منم با شوخی و انگار که برام ‌مهم نیست اون ضرب المثل "دختر پلِ و خواستگار رهگذر" رو گفتم و با خنده های الکی جمعش کردم.. 

نمیدونم‌ کِی قراره این ماجرا از ذهن همکارام محو بشه..

بگذریم الان آرومترم.. یعنی سعی کردم بی توجه باشم.. چون هیچ جای زندگیم‌نیستن و تاثیری در آینده م ندارن.. پس نباید بهشون فکر کنم..

اینا رو به خودم یادآوری میکنم‌ که حرص نخورم و فکرمو درگیر نکنم..


+ تصادف شده بود رفتم ببینم ازم ‌کمکی برمیاد، خواهرم همراهم اومد.. یه پسر موتور سوار بود که ظاهرا مشکل جدی نداشت ولی خب نیاز بود بیمارستان بره برای معاینه و سی تی و .. قبول نمیکرد میگفت خوبم.. خواهرم گفت: خواهر من ‌کادر درمانه میگه باید زنگ ‌بزنیم اورژانس.. پسره میگفت خوبم.. خواهرم دوباره دلیل می آورد و تاکید میکرد که خواهرم میگه.. منم مثه زبون بسته ها فقط نگاه میکردم :))))


آلزایمر زودرس

اخیرا هر جایی که میرم یه چیزی جا میذارم..

جالب اینجاست که میدونم دارم یه چیزی رو جا میذارم ولی نمیدونم چی رو ://

دیروز خرید کردم و یکی از خریدامو تو مغازه جا گذاشتم!

کلیدمو تو خونه، گوشیمو تو بیمارستان،

 لباس، غذا، کتاب، کارت پول.. هر روز یکی..

یه کم ‌نگران کننده س..

نکنه عوارض کروناس؟ یا واکسن؟ :// این روزا همه چیو به این دو تا نسبت میدن..

یادم افتاد به فیلمی که تو دوران دانشجویی دیدم.. evim senisin 

خانمه ۲۷ ساله بود.. اولش تو ظرف غذای شوهرش خورشتو یادش رفت، بعد یه چیزای کوچولو رو فراموش میکرد، بعد راه خونه رو ، بعد اطرافیانو..

آلزایمر گرفته بود.. آخرم به طرز غم انگیزی مرد..

چقدر واسه اون فیلم زار زدم..و تا مدتها میگفتم نکنه منم آلزایمر بگیرم تو جوونی..

+اپراتور لیزر باهام گرم تعریف بود .. وسطاش گفت هر کی بگه دوس پسر نداره معذرت میخواما ولی گوه میخوره.. آخه مگه میشههه..آروم گفتم ولی  یه تعداد کمی هستن که ندارن.. گفت آرررره یه تعداد کمی هستن  که صد در صد مریضن ..یه خنده ی زورکی کردم و گفتم آرررره..

+خدیجه خانم یکی رو بهم معرفی کرد و گفت مدیریت یه فروشگاه رو بر عهده داره.. فکر کردم شاید صاحب یکی از این فروشگاههای زنجیره ای هست که گفت نه  عینک  فروشی.. صاحب مغازه هم یه خانم دکتریه .. پسره اونجا فروشنده س..  چه عناوینی برا خودشون درست میکنن.. گفتم نه.. 




فصل جفتگیری

یه زنه هس تو بیمارستان ما.. مسئول یه قسمتیه که نقشش فقط فضولیه..

تا منو میبینه بعد از سلام میگه باید زودتر شوهر کنی‌‌.. 

این دفعه میگفت اگه یه پسر خوبیم پیدا شد ولی بیکار بود قبول کن.. تو که کار میکنی.. بعدم خدا کریمه.‌. مهم انسانیته.. 

احتمالا یکی از اُزگلای بیکار تو فک و فامیلشونو برام‌ در نظر گرفته..

وااای که چقدرررر از خواستگاری با واسطه بدم ‌میاد..

یکی دیگه از مسئولا هم اخیرا برام‌ یکیو در نظر گرفته از یزد! ازم کوچیکتره و قدشم کوتاهه..

خوبه که کلکسیون مواردی که من دوست ندارمو داره..

اصلا کسی که با شرایط اقتصادی الان بخواد ازدواج کنه مخش تاب داره.. یا شاید خیلی عاشقه.. یا مذهبیه تو کفه.. یا انقدر پولداره که نرخ تورم یه هیچ جاش نیس..

مث این دختره که رفت با یه پسر پولدار ازدواج کرد که همه خانواده ش خارجن.. اینام لابد میرن خارج..

ولی جدی اگه یکی پیدا شد که منو ببره اونور آب باهاش ازدواج میکنم..

چن سال پیش داشتم با یکی از خواستگارام  آشنا میشدم که فکر میکردم از بقیه شون سره.. تو اون محدوده ی زمانی هر چی خواستگار میومد رد میکردم .. حتی یکی از پسرای فامیل دور که ورزشکار بود و آلمان زندگی میکرد و شرایط خوبی داشت..

اونو که رد کردم این خارجیه رو هم از دست دادم..

امشب یهویی یادش افتادم..

اگه دوباره تصمیم میگرفت منو بگیره قبول میکردم..

آشنا که هست، پسر خوبیم هس..

منم به آرزوم ‌میرسم و از این خرابشده میرم..

هر چند دل کندن از خانواده بسیااار سخته.. ولی اینجا واقعا امیدی به آینده ندارم و حس میکنم جوونیم داره تباه میشه..


+ فردا نوبت دندونپزشکی دارم.. دکتر قبلی یه خرابکاری عظیم کرده و این یکی قراره تا حدی درستش کنه.. امیدوارم درست بشه..

+راسته که بهار فصل جفتگیریه.. ببین چقدر تاثیر داره که با وجود این بدبختی و بی پولی  کلی آدم دور و برم ازدواج کردن این روزا..