نه اینکه شیفته ی مهاجرت باشم نه..
فقط اینجا هیچ انگیزه ای ندارم..
نه شغل و محل کارم، نه دوستام، نه پولی، نه عشقی، نه هیچ چیز جذاب و خاصی که دلم بهش خوش باشه..
گرچه برای ادامه کارای مهاجرتم دلسرد شدم..
سنگهای زیادی جلوی پامه..
بزرگترینش نداشتن پول کافی..
واقعا نمیدونم چکار کنم..
این مدت خیلی شاد و پرانرژی بودما ولی امروز به شکل واضحی افت کرد..
شایدم به خاطر خستگی زیاده..
امروز بعد از کلی دوندگی و کار روی صندلی نشستم و با خودم گفتم واسه چی؟ مگه چقدر بهم پول میدن که اینقدر براشون میدوم و به سازشون میرقصم..
راستش تا الان خیلی دلسوزانه کار کردم ولی دیگه نمیخوام اینجوری ادامه بدم..
واسه مریضا کم نمیذارم ولی دیگه نگران شرایط اتاق عمل و بیمارستان نیستم.. ابزاراشون خراب شد؟ به درک.. داروها تموم شدن؟ به جهنم..
نه خودمو به آب و آتیش میزنم که صرفه جویی کنم، نه نگران تکمیل مصرفیای اتاقم، نه نگران امتیاز اعتبار بخشیم و نه به خاطر رضایت مسئول و دکترا خودمو خسته میکنم..
دلم میخواد برم یه جایی که رنگ بیمارستانو نبینم..
خسته شدم از اینهمه فشار کاری و استرس..
کاش یه مربی رقص بودم یا مربی نقاشی ..
+ مریضه زل زده بود بهم و پشت سر هم میگفت فرق داری، با همه ی دخترایی که دیدم..
هیچی به اندازه محیط کاری نابسامان ،روح آدم رو فرسوده نمیکنه،
اوهوم :((