توی بازی جرات و حقیقت من جرات رو انتخاب کردم و ازمخواستن به یه پسر ابراز علاقه کنم..
منم جوگیر.. انجامش دادم..
بعدش بهش گفتم بازی بود ولی اون جدی گرفته و ول کن نیس..
میگه اگه با من بهت خوش نگذشت برو :/
درسته تنهام و اونم پسر بدی نیست ولی چند سال ازم کوچیکتره و اصلا برام قابل قبول نیس..
اگه از اون دسته آدما بودم که آینده ی رابطه برام مهم نبود و به فکر خوش گذرونی دو روزه بودم قبول میکردم..
ولی وجدانم نمیذاره.. همش عذابم میده.. اه..
میدونم نباید دلم برای هیچ پسری بسوزه ولی برای این یکی ناراحتم چون خودم قدم اولو برداشتم هرچند مسخره بازی بود..
در کل خیلی حرکت احمقانه ای انجام دادم..
این بازی هم مسخره ترین بازیه..
نمیدونم چرا بعضی وقتا اینجوری خربازی در میارم..
چه کاری بود من کردم..
باهاش وارد رابطه شو اگر ازش خوشت میاد
ببین چه جوریاست
خوشم که نه.. یه کمی حوصله م سر رفته و تنهام..
ولی مقاومت میکنم و قبول نمیکنم چون حس میکنم تهش پشیمونیه
نکنی این کارو
مقاومت کن
مرد جماعت همینجوری چند سال عقب تر از سن عددیشون میفهمن دیگه این که کوچیکترم هست
همین دارم مقاومت میکنم..
دقیقا عقبترن و خودشون قبول نمیکنن..
رابطه مبتنی بر ترحم دوزار نمی ارزه
اوهوم..
بالاخره باید شروع میکردی
ی کم دیر
یه کم زود
چه فرقی داره
نمیدونم والا.. شاید