سرگذشت من

آنچه بر من گذشت و میگذرد..

سرگذشت من

آنچه بر من گذشت و میگذرد..

درس زندگی

روزگار باید چند بار به من چَک بزنه تا بفهمم نباید خودمو دست کم بگیرم..

ارزش خودمو پایین نیارم با هم صحبتی های اشتباه.. 

مثلا هر خواستگاری رو نبینم..

 با هر کسی هم نشین و هم صحبت نشم.. 

جواب هر بی سر و پایی رو ندم ..

به هر کسی فرصت ندم..

 فک نکنم کسی که ماشین مدل بالا سواره و لفظ قلم حرف میزنه خیلی آدم سطح بالا و جذابیه چون وقتی وارد زندگی اون آدمه میشی تازه میفهمی یه موجود مفت خور و بی مصرفه که باباش خرجش کرده یا یه آدم تازه به دوران رسیده که فک میکنه با پولش میتونه همه رو بخره یا اینکه یه مریض جنسیه که فقط به سکس فکر میکنه ..

و اینکه نیاز نیست هر چیزی رو تجربه کنم.. اینکه تا حالا دوست پسر نداشتم اصلا هم اتفاق بدی نیست..

و الان نباید عجله کنم که زندگی نزیسته مو زندگی کنم ..

قرار نیس از تو کوچه خیابون و اینستا و ..  آدم زندگیمو پیدا کنم..

همیشه دوس داشتم ببینم شماره گرفتن از پسرا و دوستی و سر قرار رفتن چجوریه چه حسی داره..

 برای اولین بار تجربه ش کردم و دیدم اصلا هم چیز جالبی نیس.. 

بعضی چیزا از دور جذابن.. وقتی واردش میشی با خودت میگی خب که چی.. چقد بیخود و بی معنی..

و یه چیز دیگه:

همه چی تو وقت مناسب خودش پیش میاد.. حرص نخورم.. نگران نباشم.. چون چیزی که سهم منه بهم میرسه..

شاید باید اون عن رو ملاقات میکردم تا به این دیدگاه برسم..

اولش حس مزخرفی داشتم اما حالا حالم خوبه به خاطر درسهایی که گرفتم و آرامشی که الان دارم به خاطر پایان اون حرص و عجله هاس برای اتفاقی که فکر میکردم داره دیر میشه..

ولی حالا نه عجله دارم نه نگرانم...

+اگه مشکلی پیش نیاد با ف میریم سفر .. این فرصتها رو نباید از دست داد..

+هیرفیلر زدم.. موهام بوی اون داروی مزخرفو میده و متاسفانه تا یه روز  نباید بشورمشون.. ولی خوشحالم که به خودم میرسم هر چند خیلی گرونه..





چشمهایش..

امروز میتونست یکی از بدترین روزهای زندگیم باشه ..

اما خدا رو شکر به خیر گذشت..

مریض جوان و زیبام ممکن بود هیچ وقت چشماشو باز نکنه..

 تصویر چشماش قبل از بیهوشی از ذهنم محو نمیشد.. خیلی استرس کشیدم براش.. 

وقتی اوند توی  ریکاوری و  چشماشو باز کرد و حرف زد چشمام پر از اشک شوق شده بود..

یه جوری خوشحال بودم از نگاه کردن بهش از شنیدن صداش که انگار یه تیکه از وجودم باشه ..

فقط من و ف و م فهمیدیم چه اتفاق وحشتناکی از سرمون گذر کرده.. 

حس میکنم تعبیر رویای دیشب بود..

اخیرا خوابهای عجیبی میبینم.. مو به مو رخ داد..

و این منو میترسونه..

دیشب حتی توی خوابم یه نفر یه اسم بهم گفت.. نمیدونم کیه و کجای زندگیم خواهد بود اما حس میکنم قراره به زودی بشناسمش..


+ ف خیلی دپرسه مدام میگه بریم بیرون ولی کجا بریم آخه؟ تو این اوضاع؟


+س میگفت دیگه هیچ معترضی نیس فقط یه عده  فلان فلان مسلح هستن.. گفتم منظورت از فلان فلان مسلح مردم خودمونه؟ این بیچاره ها دست خالی اومدن.. چجوری دلت میاد این حرفو بزنی؟ چجوری چشماتو روی حقیقت بستی؟ بحث بالا گرفت .. نتونست جواب بده و رفت بیرون.. 

+چرا انقدر داداشم بی ملاحظه س؟ میدونه خودم الان تو شرایط مالی خوبی نیستمااا ولی بازم برای کارای غیر ضروریش ازم پول میخواد..

+ وسط شلوغی های شیفت و بدو بدو ها  یکی از بیمارا که خانم ۵۰ ساله ی متشخصی بود بهم گفت شما چهره ی بسیار زیبایی داری.. تمام صورتم خندید و انرژی گرفتم.. فکر میکنم هر خانمی نیاز داره هر چند وقت یه بار این جمله رو بشنوه حتی از یه غریبه..

+ استاد گیتاره بهم ریکوئست داد!!



فاز زیبایی

نمیذارن دو دیقه بشینم که از همه جا زنگ ‌میزنن که مریض بدرگ داریم..

منم یه گان نو سبز خوشرنگ که بهش عطر زده بودم پوشیدم .. خودمم مرتب و با آرایش ملیح.. 

خودم از مرتبی و قشنگیم کیف میکنم مریضا که جای خود دارن..

کلا امروز خیلی احساس زیبایی دارم.. فک کنم به خاطر فاز فولیکولاره.. تو این تایم پوستم معمولا روشنتر و شفافتر میشه.. چشمام گیراتر میشن..

در واقع برا همه ی خانما این اتفاق میفته..

قربون خداچه کارایی که نمیکنه.. واسه جذب بیشتر مرد به زن که منجر به تولید مثل میشه..

+ دوتا عن امشب تو بخش جراحی شیفتن زرت و زرت زنگ میزنن به من.. داشتم خیر سرم نطق میکردم دوباره زنگ زدن.. برم ببینم چه مرگشونه اه



قرار نبود چشمای من خیس بشه..

این اصلاح تغذیه برام جواب داده. غذاهای مضر مثل قند و شکر و کیک و شبرینی و نوشابه و فست فود نمیخورم.. سبزیحات و فیبر بیشتر میخورم،

روغن زیتون رو جایگزین کردم. نون سفید نمیخورم، برنج کمتر میخورم.

همش واسه کنترل پی سی او.. 

حس میکنم  داره کنترل میشه چون ریزش موهام  خیلی کم شده.

 یبوستم رفع شده..لاغرتر شدم..  و همون یه ذره شکمم آب شده. 

ولی یه کم نگرانم چون این روند کاهش وزنم ادامه داره.. 

نمیخوام بیشتر از این لاغر بشم. چون قبلشم لاغر بودم.. با همین ۳ کیلویی که کم کردم عالم و آدم بهم میگن داری چیکار میکنی با خودت ..

د میگه باید پروتئین بیشتری مصرف کنم..

اگه حقوق لعنتی رو بدن میرم پروتئین وی میخرم..

راستی امروز بعد از کلی وقت دوباره یوگا کردم.. بعد از تموم شدن تمرین، توی شاواسانا خوابم برد.. خوب بود.. برای یه ساعت تو لحظه زندگی کردم..

بیدار که شدم دوباره رفتم توی فکر.. همش اون لحظه برام یادآوری میشه که داشتم با اشتیاق حرف میزدم و نمیدونستم اون به چی فکر میکنه.. 

کاش میشد ذهن آدما رو خوند..

وقتی به این فکر میکنم که م و ف و د میدونستن و من نه ، آتیش میگیرم..

زیر دوش کلی گریه کردم. 

هنوزم نیاز به گریه دارم.

کاش یه جایی بود که کسی کاری بهم نداشت راحت بغضمو خالی میکردم..


+آهنگ قدیمی طلیسچی رو دانلود کردم به اسم قرار نبود ..قرار نبود هر چی قرار نیس بشه..








توهم

به قول جلال آل احمد ترجیح میدم حقیقتی آزارم بده تا اینکه دروغی آرومم کنه..

بالاخره حقیقت فاش شد. خوشحالم که فهمیدم. اونقدرام دردناک نبود ولی بازم ناراحتم که این مدت بقیه میدونستن و من نه.

در مورد چیزی که مربوط به زندگی منه..

چرا فکر میکنن به من از خودم دلسوزترن؟ 

اصلا کی گفته دلسوزی کنن؟ 

آخه اوضاع من اونقدرا بد نیست که کسی دلسوزی کنه..من از ترحم بیزارم..

ناراحت شدم ولی درس بزرگی گرفتم.. 

اینکه من تنهام و فقط خودمو دارم. با فکر خودم پیش میرم و به کسی تکیه نمیکنم.

اون اقاهه فرجام راست میگفت که انسان تنهاست و متوهم. 

گاهی توهم میزنه که تنها نیست .