من باید وقت بیشتری برای زندگیم بذارم..
باید بیشتر ساز بزنم، تابلو درست کنم، آشپزی کنم، ورزش کنم، کتاب بخونم، یه رقص جدید یاد بگیرم، زبانمو تقویت کنم.
ولی به شکل عجیبی تمایل به سکون پیدا کردم.
صبح ها بدون انگیزه سر کار میرم و وقتی برمیگردم دوست ندارم کاری انجام بدم.
خیلی کارها از دستم برمیاد ولی نشستم و نظاره گر گذر عمر شدم.
حس میکنم باید یه اتفاق خوب تو زندگیم بیفته تا یه تکونی به خودم بدم.
که رنگ و لعاب بده به زندگیم . که از این یکنواختی، از این رخوت بیرون بیام.
+با اینکه حرفای زشتی ازش خوندم ولی بازم رفتم و نوشته هاشو خوندم.
سرگذشت دلخواهی نداشته.متاسفم که قضاوتش کردم. تحت تاثیر حرفای دیگران. اما اونقدر بددهنه که میترسم درمورد حرفم ابراز تاسف کنم.
+از تیپ و استایل مربی گیتار خوشم میاد. ممکنه خر بشم و از قالب دختر آروم و سربه زیر همیشگیم بیرون بیام و بهش بگم.
+ راست میگن آدما بیشتر ناراحتن واسه کارای نکرده نه کارایی که انجامش دادن.
+ حالا که سفرمون کنسل شده دوست دارم پولشو تو راهی که خوشحالم میکنه خرج کنم.
گاهی هم برای آرامش خودم ،حرف مردم رو مثل موهام میندازم پشت گوشم.
من بیدار شدم ولی میم هنوز خوابه.. خروپفاشو کرد.. این وسط نوازندگی هم کرد و من که از شیفت شب بیخوابی اومدم حالا بیدار و سرحالم.
البته سرحال که نمیشه گفت..
چون منسم شروع شده و درد امونمو بریده و دارم مقاومت میکنم که فعلا مسکن نخورم.
رفتم سوپر مارکت محل پد خریدم . فروشنده توی پاکت سیاه نذاشتش و من خیلی عادی اونو دستم گرفتم و اومدم خوابگاه.
و توی راه مدام میگفتم این یه چیز عادیه و نباید ازش خجالت بکشم.
اما چند مدت قبلتر از یه فروشگاه دیگه خرید کردم و آقاهه با عصبانیت بهمگفت پلاستیک مشکی کنارش بود که چرا برنداشتی؟
انگار که دارم اسلحه حمل میکنم یا مواد مخدر یا یه چیز ممنوعه..
چرا باید این موضوع کاملا طبیعی رو شرم آور تلقی کنن؟
مثلا چی میشد روزهایی مثل امروز که حالم خوب نیست به همکارام چه آقا چه خانم بگم تو این شرایطم و بهم سخت نگیرن.
البته خیلی وقتا آقایون از روی علائم متوجه میشن. خیلی وقتهام همه چیو نسبت میدن به این واقعه.
مثل دوران دانشجویی وقتی به خاطر صبحونه نخوردن ضعف کرده بودم پسری که منو خیلی دوست داشت با حالت نگرانی میگفت من الان میدونم چه اتفاقی برات افتاده ولی نمیتونم به زبون بیارم. میرم جیگر میخرم میارم..
آخ گفتم پسری که منو خیلی دوست داشت.
هنوز بعد از هفت سال گوشه ای از خوابهام در سکوت میبینمش که مثل همون موقع مات نگاهم میکنه.
وقتی سرنوشت نخواست که کنار هم باشیم به خدا گلایه میکردم که چرا ما رو باهم آشنا کرد.
اما حالا ابدا ناراحت نیستم. حتی حسرت به دل هم نیستم.
من با یه آدم خیلی خوب آشنا شدم که معنی واقعی دوست داشتنو بهم نشون داد.
اوه ببین از کجا رسیدم به کجا.
امیدوارم هرجا هست در کنار خمسرش خوشبخت باشه و اون دختر هیچوقت ندونه که همسرش یه روزی کسی رو بی اندازه دوست داشت.
هیچ وقت از میم خوشم نیومد.
چون پررو ، لوس و زبون دراز و پرتوقعه، آداب زندگی جمعی بلد نیس، دمپاییاش خیلی صدا میده، بوی عرق میده اغلب، خروپف هم میکنه.
وقتی داشتم شیفتو تحویل میدادم ف گفت از قبل بهت میگم که شوکه نشی.
میم اومده خوابگاهمون و کنار تخت تو خوابیده و مثل یه تراکتور صدا میده.
من واقعا نیاز به استراحت داشتم. کاش میرفت. خیلی خستم.
من نیاز به خاک تیمم داشتم..واسه این چله ای که شروع کردم حتما باید وضو داشت و تو دوران پریودی باید تیمم بدل از غسل و وضو گرفت..
دیدم خاک تمیز نداریم یدونه از مهرای شکسته رو برداشتم که پودرش کنم.. گذاشتمش لای جانماز و کف زمین و با گوشت کوب میکوبیدمش..
بابام اومد گفت چیکار میکنی؟
خیلی عادی جانمازو باز کردم گفتم دارم مُهر میکوبم..
قیافه ی بابام :///
بعد رفت و زیر لب یه چیزایی میگفت..
فک کرده بود خُل شدم:))) یاد قیافه ش میفتم خنده م میگیره. هنگ کرده بود.
نمیدونم چرا بابای من نسبت به واژه ی مهاجرت انقدر گارد داره؟
ما اینجا واقعا آینده ای نداریم..
میدونم سختترین تصمیمی زندگیم خواهد بود ولی برای رسیدن به آرزوهام مجبورم سختیهاشو به جون بخرم..
میگه اونجا اکه یه روز کار نکنی هیچی نداری..
گفتم خب اینجا هم کار میکنیم و هیچی نداریم..
من الان تو کف یه سفر دوستانه م که پولش جور نمیشه.. یعنی انقدر چاله چوله تو زندگی هس که تا اونا رو پر کنی نوبت به چیزای دیگه نمیرسه..
دلم میخواد بهترین تغذیه رو داشته باشم
به موهام برسم به پوستم برسم
امکانات جدید زندگی رو تجربه کنم..
چقدر آرزو..
بابا میترسه برم تنهاشون بذارم. ولی من یکی از بزرگترین اهدافم اینه ک خانوادمو از این منجلاب نجات بدم.
دلم میخواد ببرمشون یه جای دنیا در آرامش و با امکانات زندگی کنیم.
دلمنمیخواد با حسرت هامون زندگی کنیم.. زندگی که نیست صرفا ادامه ی حیاته.