یکی از شرم آورترین لحظات کاریم رو پشت سر گذاشتم.
در اتاقو باز کردم مریض آقا اکسپوز بود.
قبلا هم برام پیش اومده بود ببینم ولی در سکوت صحنه رو ترک میکردم و به روی خودم نمی آوردم.
این دفعه جیغ کشیدم و در اتاقو ول کردم و دویدم.
صدای خنده ی آقایون بلند شد.
من دیگه نمیتونم به اون اتاق سر بزنم .
به ف گفتم تو برو ریلیو ج. من دیگه پامو تو اون اتاق نمیذارم.
امروز لانگ بودم با یه پد! اونم مشبک.من هیچوقت از این کوفتی نمیخریدم ایندفعه اشتباهی خریدم و صبح مجبوری همینو استفاده کردم رفتم شیفت..
و با همون یدونه و بلیدینگ شدید و آسیب پوستی و نشتی به لباس برگشتم خوابگاه.
س منتظرم بود بیام با هم موکتا رو جمع کنیم بدیم بشورن.
م و ف بقیه جاها رو شستن فقط سرویس بهداشتی مونده. همونجایی که موشه سکنا گزیده بود و معلوم نشد کلا رفته یا بازم برمیگرده.
س با پررویی گفت تو سرویسو بشور من کف اتاقو تمیز میکنم.
منم دیگه آدم مظلوم گذشته نیستم. حرفمو میزنم.
گفتم بدترین جا رو داری میدی به من؟ موشه همه جور گندی به اونجا زده.
پک و پوزش رفت تو هم .
البته الان دارم فکر میکنم کاش میشستم و برمیگشتیم تو سوییت خودمون و از این آوارگی خلاص میشدم. ولی خب دوست ندارم جور یکی دیگه رو هم بکشم .
خیلی زیادی خودشو دوس داره. کلا یه صفت مزخرفی که بعضی دخترا دارن اینه که وقتی دوس پسرشون زیادی بهشون بها میده و نازشونو میخره ، لوس میشن و فک میکنن بقیه مردم هم باید همونجوری باهاشون رفتار کنن. انگار آسمون دهن باز کردی ایشون افتاده پایین.
دوس دارم به زندگی تو این خوابگاه سگی پایان بدم.
یه خونه بگیرم با همه سختیهاش. با همه حرف و حدیثهاش.
دلم میخواس خفه ش کنم..
خنده های زورکی و احمقانه.
ازشون بدم میاد ک فکر میکنن خیلی زرنگن
انگار من نوکر باباشونم
من باید وقت بیشتری برای زندگیم بذارم..
باید بیشتر ساز بزنم، تابلو درست کنم، آشپزی کنم، ورزش کنم، کتاب بخونم، یه رقص جدید یاد بگیرم، زبانمو تقویت کنم.
ولی به شکل عجیبی تمایل به سکون پیدا کردم.
صبح ها بدون انگیزه سر کار میرم و وقتی برمیگردم دوست ندارم کاری انجام بدم.
خیلی کارها از دستم برمیاد ولی نشستم و نظاره گر گذر عمر شدم.
حس میکنم باید یه اتفاق خوب تو زندگیم بیفته تا یه تکونی به خودم بدم.
که رنگ و لعاب بده به زندگیم . که از این یکنواختی، از این رخوت بیرون بیام.
+با اینکه حرفای زشتی ازش خوندم ولی بازم رفتم و نوشته هاشو خوندم.
سرگذشت دلخواهی نداشته.متاسفم که قضاوتش کردم. تحت تاثیر حرفای دیگران. اما اونقدر بددهنه که میترسم درمورد حرفم ابراز تاسف کنم.
+از تیپ و استایل مربی گیتار خوشم میاد. ممکنه خر بشم و از قالب دختر آروم و سربه زیر همیشگیم بیرون بیام و بهش بگم.
+ راست میگن آدما بیشتر ناراحتن واسه کارای نکرده نه کارایی که انجامش دادن.
+ حالا که سفرمون کنسل شده دوست دارم پولشو تو راهی که خوشحالم میکنه خرج کنم.
گاهی هم برای آرامش خودم ،حرف مردم رو مثل موهام میندازم پشت گوشم.
من بیدار شدم ولی میم هنوز خوابه.. خروپفاشو کرد.. این وسط نوازندگی هم کرد و من که از شیفت شب بیخوابی اومدم حالا بیدار و سرحالم.
البته سرحال که نمیشه گفت..
چون منسم شروع شده و درد امونمو بریده و دارم مقاومت میکنم که فعلا مسکن نخورم.
رفتم سوپر مارکت محل پد خریدم . فروشنده توی پاکت سیاه نذاشتش و من خیلی عادی اونو دستم گرفتم و اومدم خوابگاه.
و توی راه مدام میگفتم این یه چیز عادیه و نباید ازش خجالت بکشم.
اما چند مدت قبلتر از یه فروشگاه دیگه خرید کردم و آقاهه با عصبانیت بهمگفت پلاستیک مشکی کنارش بود که چرا برنداشتی؟
انگار که دارم اسلحه حمل میکنم یا مواد مخدر یا یه چیز ممنوعه..
چرا باید این موضوع کاملا طبیعی رو شرم آور تلقی کنن؟
مثلا چی میشد روزهایی مثل امروز که حالم خوب نیست به همکارام چه آقا چه خانم بگم تو این شرایطم و بهم سخت نگیرن.
البته خیلی وقتا آقایون از روی علائم متوجه میشن. خیلی وقتهام همه چیو نسبت میدن به این واقعه.
مثل دوران دانشجویی وقتی به خاطر صبحونه نخوردن ضعف کرده بودم پسری که منو خیلی دوست داشت با حالت نگرانی میگفت من الان میدونم چه اتفاقی برات افتاده ولی نمیتونم به زبون بیارم. میرم جیگر میخرم میارم..
آخ گفتم پسری که منو خیلی دوست داشت.
هنوز بعد از هفت سال گوشه ای از خوابهام در سکوت میبینمش که مثل همون موقع مات نگاهم میکنه.
وقتی سرنوشت نخواست که کنار هم باشیم به خدا گلایه میکردم که چرا ما رو باهم آشنا کرد.
اما حالا ابدا ناراحت نیستم. حتی حسرت به دل هم نیستم.
من با یه آدم خیلی خوب آشنا شدم که معنی واقعی دوست داشتنو بهم نشون داد.
اوه ببین از کجا رسیدم به کجا.
امیدوارم هرجا هست در کنار خمسرش خوشبخت باشه و اون دختر هیچوقت ندونه که همسرش یه روزی کسی رو بی اندازه دوست داشت.