من باید وقت بیشتری برای زندگیم بذارم..
باید بیشتر ساز بزنم، تابلو درست کنم، آشپزی کنم، ورزش کنم، کتاب بخونم، یه رقص جدید یاد بگیرم، زبانمو تقویت کنم.
ولی به شکل عجیبی تمایل به سکون پیدا کردم.
صبح ها بدون انگیزه سر کار میرم و وقتی برمیگردم دوست ندارم کاری انجام بدم.
خیلی کارها از دستم برمیاد ولی نشستم و نظاره گر گذر عمر شدم.
حس میکنم باید یه اتفاق خوب تو زندگیم بیفته تا یه تکونی به خودم بدم.
که رنگ و لعاب بده به زندگیم . که از این یکنواختی، از این رخوت بیرون بیام.
+با اینکه حرفای زشتی ازش خوندم ولی بازم رفتم و نوشته هاشو خوندم.
سرگذشت دلخواهی نداشته.متاسفم که قضاوتش کردم. تحت تاثیر حرفای دیگران. اما اونقدر بددهنه که میترسم درمورد حرفم ابراز تاسف کنم.
+از تیپ و استایل مربی گیتار خوشم میاد. ممکنه خر بشم و از قالب دختر آروم و سربه زیر همیشگیم بیرون بیام و بهش بگم.
+ راست میگن آدما بیشتر ناراحتن واسه کارای نکرده نه کارایی که انجامش دادن.
+ حالا که سفرمون کنسل شده دوست دارم پولشو تو راهی که خوشحالم میکنه خرج کنم.
احتیاج به یه همدم از جنس مخالف داری
.
.
.
.
بد دهن نیست بچه خوبیه...
اوهوم.. فککنم همینه
خوب یا بدشو کاری ندارم خیلی فحش میده