سرگذشت من

آنچه بر من گذشت و میگذرد..

سرگذشت من

آنچه بر من گذشت و میگذرد..

میم دوست نداشتنی

هیچ وقت از میم خوشم نیومد.

چون پررو ، لوس و زبون دراز و پرتوقعه، آداب زندگی جمعی بلد نیس، دمپاییاش خیلی صدا میده، بوی عرق میده اغلب، خروپف هم میکنه.

وقتی داشتم شیفتو تحویل میدادم ف گفت از قبل بهت میگم که شوکه نشی.

میم اومده خوابگاهمون و کنار تخت تو خوابیده و مثل یه تراکتور صدا میده.

من واقعا نیاز به استراحت داشتم. کاش میرفت. خیلی خستم.


قیافه ی بابام

من نیاز به خاک تیمم داشتم..واسه این چله ای که شروع کردم حتما باید وضو داشت و  تو دوران پریودی  باید تیمم بدل از غسل و وضو گرفت..

دیدم خاک تمیز نداریم یدونه از مهرای شکسته رو برداشتم که پودرش کنم.. گذاشتمش لای جانماز و کف زمین و با گوشت کوب میکوبیدمش..

بابام اومد گفت چیکار میکنی؟ 

خیلی عادی جانمازو باز کردم گفتم دارم مُهر میکوبم..

قیافه ی بابام :/// 

بعد رفت و زیر لب یه چیزایی میگفت..

فک کرده بود خُل شدم:))) یاد قیافه ش میفتم خنده م میگیره. هنگ کرده بود.


مهاجرت

نمیدونم چرا بابای من نسبت به واژه ی مهاجرت انقدر گارد داره؟

ما اینجا واقعا آینده ای نداریم..

میدونم سختترین تصمیمی زندگیم خواهد بود ولی برای رسیدن به آرزوهام مجبورم سختیهاشو به جون بخرم..

میگه اونجا اکه یه روز کار نکنی هیچی نداری..

گفتم خب اینجا هم کار میکنیم و هیچی نداریم..

من الان تو کف یه سفر دوستانه م که پولش جور نمیشه.. یعنی انقدر چاله چوله تو زندگی هس که تا اونا رو پر کنی نوبت به چیزای دیگه نمیرسه..

دلم ‌میخواد بهترین تغذیه رو داشته باشم

به موهام برسم به پوستم برسم

امکانات جدید زندگی رو تجربه کنم..

چقدر آرزو..

بابا میترسه برم تنهاشون بذارم. ولی من یکی از بزرگترین اهدافم اینه ک خانوادمو از این منجلاب نجات بدم.

دلم میخواد ببرمشون یه جای دنیا در آرامش و با امکانات زندگی کنیم.

دلم‌نمیخواد با حسرت هامون زندگی کنیم.. زندگی که نیست صرفا ادامه ی حیاته.



دوباره

بعد از دو هفته دوباره به تمرینات ورزشیم برگشتم.. چقدرحالم بهتر شد.

از روز اربعین تا حالا  ورزش نکرده بودم

داشت از خودم بدم میومد

تغذیمم که مدت زیادیه افتضاح بود 

ولی حالا دارم اصلاحش میکنم 

این یعنی هنوز امید به زندگی دارم

البته از اطرافیانم هم تاثیر میگیرم

د و ن و ف اصلاح تغذیه و ورزش جزو روتینشون شده.

مخصوصا ف.

خیلی از سبک زندگیش خوشم میاد . با اینکه ۴ سال ازم کوچیکتره خیلی ازش یاد میگیرم.

من به خاطر بیرون رفتن با بچه ها ورزشمو کنسل کردم اما اون جمع دوستانه رو با عجله ترک کرد که به باشگاهش برسه.

حتی یه ذره از کیک تولدی که من دولپی میخوردم نخورد.

تفریحاتشو داره، ورزششو داره، تغذیه ی مناسب داره و تاااازه جدیدا دوس پسر هم پیدا کرده. ازاون تیمی که باهاشون رفت طبیعتگردی.

و من هنوز اندر خم یک کوچه ام.



کوفت

بارها به مامانم گفتم منو واسه ناهار و شام صدا نزن.. خودم بعد میام یه چیزی میخورم.. من نمیتونم سر سفره بشینم وقتی بابام انقدر پر سر و صدا غذا میخوره..

من به ملچ ملوچ خیلی حساسم.. اصن قاطی میکنم.. هی زیر لب غر زدم گفت دندونام کُنده  نمیتونم درست بجوم.. دلم میسوزه براش ولی خب منم دست خودم نیس.. این غذا کوفتم شد اصن..

یادمه بچه بودم بابام از غذا خوردن من خیلی ایراد میگرفت باحالت خیلی بد و تمسخر ادامو در میآورد و میگفت درست غذا بخور.. میگفت خیلی دهنتو باز میکنی ..

حالام من از غذا خوردن اون ایراد میگیرم.. البته یادمه وقتیم جوون بود همینجوری غذا میخورد.. عموهامم همینجورین حتی بدتر.. پس یقینا از بچگی اینجوری بوده و به خاطر دندوناش نیست..

ولی الان ناراحت شده و منم از ناراحتیش ناراحتم.. 

اه چقدر خرم چرا غر زدم بهش..

کوفت نمیکردم میرفتم بهتر بود..