سرگذشت من

آنچه بر من گذشت و میگذرد..

سرگذشت من

آنچه بر من گذشت و میگذرد..

کوفت

بارها به مامانم گفتم منو واسه ناهار و شام صدا نزن.. خودم بعد میام یه چیزی میخورم.. من نمیتونم سر سفره بشینم وقتی بابام انقدر پر سر و صدا غذا میخوره..

من به ملچ ملوچ خیلی حساسم.. اصن قاطی میکنم.. هی زیر لب غر زدم گفت دندونام کُنده  نمیتونم درست بجوم.. دلم میسوزه براش ولی خب منم دست خودم نیس.. این غذا کوفتم شد اصن..

یادمه بچه بودم بابام از غذا خوردن من خیلی ایراد میگرفت باحالت خیلی بد و تمسخر ادامو در میآورد و میگفت درست غذا بخور.. میگفت خیلی دهنتو باز میکنی ..

حالام من از غذا خوردن اون ایراد میگیرم.. البته یادمه وقتیم جوون بود همینجوری غذا میخورد.. عموهامم همینجورین حتی بدتر.. پس یقینا از بچگی اینجوری بوده و به خاطر دندوناش نیست..

ولی الان ناراحت شده و منم از ناراحتیش ناراحتم.. 

اه چقدر خرم چرا غر زدم بهش..

کوفت نمیکردم میرفتم بهتر بود..

نظرات 1 + ارسال نظر
خانوم ف پنج‌شنبه 7 مهر 1401 ساعت 00:04

خوب سر سفره نشین بشقاب و بردار برو جلو تی وی

چون اهل تلویزیون دیدن نیستم ضایعتره..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد