تو یه وبینار با موضوع "دیگه نه ای در کار نیست" شرکت کردم..
برگزار کننده آقایی بود به اسم فرجام که دوستم بهم معرفی کرده بود..
تو کامنتای پیجش همه نوشته بودن تو عالی هستی مسیر زندگیمو عوض کردی و ..
منم مشتاق شدم صحبتاشو بشنوم..
دو ساعت گوش کردم.. دریغ از یه نکته ی به درد بخور..
آخر سر بعد از خدافظی وقتی هنوز بسته نشده بود یه خانم کنارش گفت کامنتاشون همه مثبته راضین یه چند نفر فقط "..شر" گفتن!!
حقیقتا عصر جمعمو خراب کردم..
با خانواده م نرفتم بیرون که چرت و پرتای این یارو که همش تبلیغ کلاسای بالای ۷ میلیونش بود رو گوش کنم..
+ یه نکته ی مسخره هم ارائه داد که میگفت نکته ی طلاییشه! این بود که اگه تو مهمونی خواستی مخ پسری رو بزنی برو کنارش سرتو ببر نزدیک سرش و یه هایی آهی نفس عمیقی بکش که صداشو بشنوه و وانمود کن میخواستی پشه رو از کنارش دور کنی !! بعد اون پسره دیگه ول کنت نیس! اون شب همش بهت فکر میکنه.. تازه میگفت دلم میسوزه هیشکی تو ایران این چیزا رو به بچه های ما یاد نداده!
حتی اگه شیفت خلوت و آرومی باشه بااازم بعد از شیفت مثل جنازه م.. نمیدونم چرا؟!
اسنپ گرفتم برم خونه.. دو دقیقه از حرکت نگذشته بود که بیهوش شدم.. یه جا بیدار شدم و دیدم دهنم بازه و مقنعه م دراومده ..
خودمو جمع کردم راننده داشت تو آینه نگام میکرد و میخندید..
گفت شیفت بودی؟
یه سر تکون دادم که آره..
گفت منم قبلا تو درمانگاه کار میکردم .. میدونم الان چه حالی داری..
راااحت باش من آروم میرم بگیر بخواب.. :)))
کاش میتونستم جلوی خودمو بگیرم انقدر تو این اسنپا نخوابم..
+ انقدر مردم افسرده و غمگین و حسود شدن که بهتره لحظات خوشتو مخفی کنی و بروز ندی چون کسی با دیدن و شنیدنشون خوشحال نمیشه فقط آه حسرته و جمله ی منفی و مزخرف "خوش به حالت"
ولی خانما یه چیزی رو خیلی بهتر از آقایون متوجه میشن.. اونم تظاهره..
تظاهر به مهربون بودن ! مسئولمون خیلی سعی میکنه خودشو مهربون نشون بده ولی واقعا نیست..
چون ۶ ساله میشناسمش.. قبل از اینکه مسئول بشه .. مثلا دوست بودیم مسافرت رفتیم باهم..
کاملا متوجه میشم تظاهر میکنه.. و واقعا حال بهم زنه این شکل محبت کردن..
چشم سبز تپل بدجنس.. راست گفتن چشم سبزا بدجنسن..
امروز داشتم به نحوه ی مقام گرفتنش فکر میکردم شبیه این سریالای کره ای بود.. یکیو با ضرب و زور زد کنار و خودش مسئول شد..
هر چند بدجنسه ولی اوضاع خیلی بهتر از قبل شد.. آخه مسئول قبلی داشت گندکاری میکرد..
گفتم سریال کره ای.. تو این هفته یکی دیدم.. قشنگ بودا ولی حس میکنم دیگه واسه رده ی سنی من مناسب نیست..
خیلی عشقای آبکی دارن.. میخوان جونشونو برا هم بدن ولی یه بغل درست و حسابی نمیکنن .. انگار چوب خشک ..
+ رفتم عود بخرم فروشنده انقدر در مورد هاله و دعا و جن و .. صحبت کرد وحشت کردم..گفتم عود جنی ندی بهم فقط..
نه اینکه شیفته ی مهاجرت باشم نه..
فقط اینجا هیچ انگیزه ای ندارم..
نه شغل و محل کارم، نه دوستام، نه پولی، نه عشقی، نه هیچ چیز جذاب و خاصی که دلم بهش خوش باشه..
گرچه برای ادامه کارای مهاجرتم دلسرد شدم..
سنگهای زیادی جلوی پامه..
بزرگترینش نداشتن پول کافی..
واقعا نمیدونم چکار کنم..
این مدت خیلی شاد و پرانرژی بودما ولی امروز به شکل واضحی افت کرد..
شایدم به خاطر خستگی زیاده..
امروز بعد از کلی دوندگی و کار روی صندلی نشستم و با خودم گفتم واسه چی؟ مگه چقدر بهم پول میدن که اینقدر براشون میدوم و به سازشون میرقصم..
راستش تا الان خیلی دلسوزانه کار کردم ولی دیگه نمیخوام اینجوری ادامه بدم..
واسه مریضا کم نمیذارم ولی دیگه نگران شرایط اتاق عمل و بیمارستان نیستم.. ابزاراشون خراب شد؟ به درک.. داروها تموم شدن؟ به جهنم..
نه خودمو به آب و آتیش میزنم که صرفه جویی کنم، نه نگران تکمیل مصرفیای اتاقم، نه نگران امتیاز اعتبار بخشیم و نه به خاطر رضایت مسئول و دکترا خودمو خسته میکنم..
دلم میخواد برم یه جایی که رنگ بیمارستانو نبینم..
خسته شدم از اینهمه فشار کاری و استرس..
کاش یه مربی رقص بودم یا مربی نقاشی ..
+ مریضه زل زده بود بهم و پشت سر هم میگفت فرق داری، با همه ی دخترایی که دیدم..
اصرارها و واسطه فرستادن های اون خواستگار بی شرفم دوباره روح و روانم رو داشت بهممیریخت.. این وسط یه عده آدم بی ملاحظه هم یه چیزایی رو یادآوری میکردن..
منم با شوخی و انگار که برام مهم نیست اون ضرب المثل "دختر پلِ و خواستگار رهگذر" رو گفتم و با خنده های الکی جمعش کردم..
نمیدونم کِی قراره این ماجرا از ذهن همکارام محو بشه..
بگذریم الان آرومترم.. یعنی سعی کردم بی توجه باشم.. چون هیچ جای زندگیمنیستن و تاثیری در آینده م ندارن.. پس نباید بهشون فکر کنم..
اینا رو به خودم یادآوری میکنم که حرص نخورم و فکرمو درگیر نکنم..
+ تصادف شده بود رفتم ببینم ازم کمکی برمیاد، خواهرم همراهم اومد.. یه پسر موتور سوار بود که ظاهرا مشکل جدی نداشت ولی خب نیاز بود بیمارستان بره برای معاینه و سی تی و .. قبول نمیکرد میگفت خوبم.. خواهرم گفت: خواهر من کادر درمانه میگه باید زنگ بزنیم اورژانس.. پسره میگفت خوبم.. خواهرم دوباره دلیل می آورد و تاکید میکرد که خواهرم میگه.. منم مثه زبون بسته ها فقط نگاه میکردم :))))