سرگذشت من

آنچه بر من گذشت و میگذرد..

سرگذشت من

آنچه بر من گذشت و میگذرد..

پیشی

یکی از همکارا که پسرکی بیش نیست گوشیشو داد دستم که آدرس پیج کاریمو بزنم براش..

همین حین مای هارتش فرت و فرت پیام میداد .. منم هول کردم گفتم عه ببخشید.. لبخندی زد و گفت عیبی نداره شما پیجو بزن..

نمیخواستم نگاه کنم ولی دیدم .. نوشته بود : پیشیِ من چرا ساکته؟ 

از درون میخواستم بپوکم ولی جلوی خودمو گرفتم .. از اون محدوده با نیش باز بیرون اومدم..

یکی دیگه منو دید که لبخند به لب داشتم گفت چته؟ پوکیدم از خنده ولی نمیتونستم توضیح بدم..

علاوه بر اون لفظ پیشی از این خنده م گرفت که این پسرک دهه هشتادی هم مای هارت داره و منه ۳۰ ساله نه..

بگذریم..

این روزا علاوه بر تولید محتوا ذهنم درگیر کلاس موسیقیم هست که نمیدونم دقیقا باید باهاش چیکار کنم.. فقط میدونم دیگه دوست ندارم پیش این استاد کلاس برم.. باید دوباره دنبال کلاس و استاد بگردم.. 

استاد فعلی جلسه قبلی ۲۰ دقیقه از وقت کلاس نیم ساعتی رو گرفت تا برام بحث فلسفلی بکنه..موضوعش اینم بود که درون ما دو نفرن یکی جان که عاقله و دیگری روان که نادانه..

روان هر کاری رو میخواد انجام بده ولی جان که عاقله نمیذاره..

گفت یه مثال بزنم ناراحت نمیشی؟ 

مثلا روانم میگه پاشو این دخترو بغلش کن ببوسش! ولی جانم میگه نه اون هنرجوته کار درستی نیس.. تهشم گفت فکره دیگه ..

معذب شده بودم.. حالم داشت بهم میخورد.. اصلا دیگه نمیخواستم به حرفاش گوش کنم..

قبلا فکر میکردم اون منو مثل دخترش میبینه ولی حالا نه..

هر بار که بهم میگفت خوشکل و خوش تیپی هیچ قضاوت بدی نمیکردم.. میگفتم هم سن بابامه دیگه..

ولی حالا یادم افتاد به حرفای یه وبلاگ‌ نویس که نوشته بود بعضی وقتا فکرای اونجوری در مورد مادرزن و خواهرزن به ذهنش میرسه .. و میگفت همه مردا از این فکرا میکنن..

دوس ندارم فکر کنم که مردهایی که دور و برم هستن همه اینجورین..