سرگذشت من

آنچه بر من گذشت و میگذرد..

سرگذشت من

آنچه بر من گذشت و میگذرد..

جنگ درونی

نمیدونم علتش چیه اما من هر کاری رو به سختی انجام‌ میدم..‌

هر‌کاری که نیاز باشه به خاطرش از جام‌ بلند بشم..

برای یه مسواک زدن یه جنگ درونی راه میفته که پاشو وگرنه دندونات زرد و خراب میشن ..

دقیقا واسه هر کاری باید با نفسم بجنگم و عواقب انجام‌ندادن اون کارو به خودم‌ یادآوری کنم ..

نهایتا به هر سختی همه رو انجام ‌میدم..

چون عذاب وجدان راحتم ‌نمیذاره..

ولی ..

دلم یه انگیزه ی قوی میخواد برای کار کردن، به خود رسیدن و شاد بودن تا  زندگی رو پیش ببرم نه اینکه از ترس خراب شدن و نابودی و بدتر شدن اوضاع کارهامو انجام بدم..



اعتراض

.بعد از مدتها سکوت و تحمل بالاخره حرف زدم و نسبت به شرایطم اعتراض کردم..

هر چند اعتراضم اولش به صورت گریه بود اما وسط اشکام حرفمو زدم و آروم شدم..

 کاش میتونستم بدون گریه حرفمو بزنم..

وقتی یاد گریه هام ‌میفتم  حرصم میگیره..

در واقع میخواستم‌ هنوز سکوت کنم و چیزی نگم به خاطر شرایط روحی مسئول اتاق عمل.. ولی اشکای خر من کنترل ناپذیرن..


+دیروز روز گرد و خاک بود انگار .. شب با دوستم صحبت میکردم میگفت با مسئول و همکارش بحث کرده بعدشم توی مترو دعوا شده تا رسیده خونه.. منم داستان خودمو تعریف کردم گفت خوبه حالا خونه ای آرامش داری همون موقع صدای داد بابام بلند شد که طبق معمول با داداشم بحثشون شده بود و مامانمم فشارش رفته بود بالا




بدذات

میگن شرایط خوبی نداره هواشو داشته باش ولی اون تو بدترین شرایطشم بدجنسه..

نمیدونم من چه هیزم تری بهش فروختم که اینقدر اذیتم میکنه..

خیلی تحت فشار میذاره منو..

مریض اخری رو هم انداختن به من..

خسته و کلافه بودم..

رفتم تو دستشویی به حال خودم گریه کردم..

همون موقع  صدام میکردن که برم بالاسر مریضم..

منم با تاخیر رفتم با هیشکی حرف نزدم و کلافه و عصبانی کارای مریضو انجام دادم..

همه فهمیدن ولی اون بدذاتی که باید بفهمه نمیفهمه.. در واقع خودشو به نفهمی میزنه..

کاش برم از این خرابشده

کاش جایی پیدا کنم برای رفتن..





مدارا

مسئولمون تو شرایط خوبی نیست..

مادرش کنسر داره و شدیدا بهم ریخته س..

قبلا هم بداخلاق بود حالا بدتر شده..

سعی میکنم باهاش مدارا کنم..

دوست قدیمیم بعد از مدتها برگشته و شکست عشقی هم خورده و هر روز آه و ناله میکنه..

سعی میکنم آرومش کنم..

اما..

اما..

خسته شدم..


+ دلم میخواست امروز یه نفرو اینجا میدیدم ولی نشد..

+ولی من هنوز امیدوارم به روزهای خوب پیش رو


جور دیگری

در وجودم حس فقدانی ست که قادر به بیان آن نیستم.. گویی همه چیز میتوانست جور دیگری باشد..

این جمله استاتوس واتساپ یکی از دوستامه که حس کردم چقدر بهم نزدیکه..

گویی همه چیز میتوانست جور دیگری باشد..

کاش میتونستم به گذشته برگردم..

به اون زمان که توی دبیرستان میخواستم‌ انتخاب رشته کنم..

آره اشتباه من از همونجا شروع شد..

بعدش شهر محل دانشگاهم..

شهری که طرح گذروندم..

بیمارستانی که بعد از طرح مشغول به کار شدم..

آدمایی که دوست خودم تصور میکردم..

اعتماد بیجا..

نداشتن حتی یه دونه دوست پسر 

دیدن خواستگارای مختلف از اقشار مختلف..

حرف زدن در مورد تصمیماتی که قطعی نشدن

ترسو بودن و نقطه ضعف دادن در مقابل آدمهای حسود..