خب متاسفانه پلن آخر هفته کنسل شد به خاطر بارون و برف .. اما چون دلیلش قابل قبول بود ناراحت نشدم..
از طرفی هم دوشنبه انقدر خوش گذشت که حالا حالاها انرژی دارم..
ف دو تا دوست داره(سین و میم) که ازتور طبیعت گردی باهاشون آشنا شده..
گفت پسرای خوبین بیا من و تو و د با این دو تا بریم بولینگ و بگردیم و ..
رفتیم.. از لحظه ی سلام ما رو خندوندن تا خدافظی.. انگار رفته بودیم جُنگ شادی..
انقدر خندیدیم و خوش گذشت که آخرش به ف گفتم چرا من همش با اکیپای دخترونه بیرون میرفتم؟ اینا خیلی باحالن..
از ویژگی های خوب پسرا میشه به نازنازی نبودن،ریسک کردن و طنز بالا اشاره کرد..
البته این وسط یه سری شوخی خرکی دارن مثل اینکه س منو گرفته بود بندازه تو آتیش، دو سه تا مشت بی هوا تو بازوم زد، یه بارم میم پشت پا گرفت برام .. البته هنوز اینا قابل قبول و خنده دار بودن..
فقط یه چیزی .. سین خیلی با من شوخی و کل کل میکرد اونشب و من به طور واضح تغییر حالت ف رو با دیدن این شوخیا متوجه شدم.. انگار داشت تو دلش میگفت چه غلطی کردم ن رو با خودم اوردم.. کاملا حسادت تو چهره ش موج میزد.. دخترا هم وقتی حسود میشن خطرناک میشن..
مطمئن شدم که "س" براش بیشتر از یه دوست معمولیه..
آخر سر وقتی باهاشون خدافظی کردیم و رفتیم ف گفت دوست داشتم سین برام یه دوست معمولی بمونه ولی درونم یه حسایی ایجاد شده که نمیتونم جلوشو بگیرم..
منم خیالشو راحت کردم که نمیخوام سین رو ازش بگیرم.. واقعادوس ندارم به خاطر یه پسر ارتباطم با ف خراب بشه.. جدا از این با وجودی که پسر خوش مشرب و با نمکی بود، سلیقه ی من نبود..
دوباره با آب و تاب از استاد گیتاره گفتم که بدونه من از چه مدل پسرایی خوشم میاد..
البته اون عن اقا منو دوس نداره.. این دفعه که رفتم آموزشگاه برام پشت چشم نازک کرد.. خب نگام نکن عن آقا.. این حرکات چیه..
دلم میسوزه واسه خودم که من هیچ وقت وارد مرحله ی بعدی نمیشم.. همش تفسیر نگاهها..
اگه یه قدم به سمتم برمیداشت و بهم نزدیک میشد مطمئنم پشیمون نمیشد..
برنامه ریزی های دخترونه واسه تفریح معمولا موفق نیستن..
به خاطر بعضی محدودیت ها، یا منعطف نبودن بعضیا، سختگیری و ایده آل گرایی ، پایه نبودن و ..
ولی من واقعا پایه ام. حتی تو اوج خستگی ..
و متاسفانه دوستی مثل خودم ندارم.. فقط زهرا بود که کیلومترها ازم فاصله داره..
حالا این هفته ف و د برام برنامه چیدن.. یعنی از هفته پیش بهم گفتن یکشنبه و دوشنبه و پنجشنبه فلان برنامه ها رو داریم.. ببینم عملی میشن یا نه.. اگه نشن واقعا ناراحت میشم.. چون به یه برنامه ی فشرده ی تفریحی نیاز دارم.. برای دوام آوردن تو این روزهای ملال آور ..
دوس دارم به صورت افراطی خوش بگذرونم.. همین چندرغازو تا قرون آخر خرج کنم یه جوری که انگار فردا قرار نیس بیاد..
چون با این اوضاع مملکت که داره روز به روز بدتر میشه و انگار داریم میرسیم به آخر دنیا واقعا نمیتونم به فردا فکر کنم..
+من حس میکنم هنوز رو استاد گیتاره کراش دارم! یه مدت از چشمم افتاد دوباره رفت تو قلبم.. لعنتیه جذاب.. البته نا گفته نمونه که الان تو فاز فولیکولارم و ممکنه هورمونام جای من صحبت کنن!
+ مشکلات گوارشیم سه هفته س که طول کشیده بدون هیچ دلیل مشخصی! همزمان وزنم کمتر شده و دارم نگران میشم..
+عشق و عاشقیم مال خارجیاس.. غصه ی پول که ندارن بی دغدغه میتونن به هم عشق بدن.. جوون ایرانی دلش میخواد ولی دستش نمیرسه..
من نمیدونم چرا یه مدت دنبال این چرت و پرتا بودم.. یه پیج تو اینستا بود با کلی فالوور یه مشت چرت و پرت به اسم انرژی مثبت و قانون جذب به مردم یاد میداد..
مثلا اگه ساعت ۱۱:۱۱ رو ببینی یعنی فرشته ها کنارتن دعا کن!
یا تو زمان قمر در عقرب تصمیم جدی نگیر!
اگه یه جای غیر متعارف پَر ببینی یعنی فرشته ها کنارتن و آرزوت قراره برآورده بشه..
به این موارد توجه میکردم چون دلم میخواست یه جوری خودمو امیدوار کنم.. جالبه همشم ساعتای رند میدیدم.. یه تکنیک هم یاد داده بود واسه جذب آرزوها..
منم گفتم ضرر که نداره انجامش میدم.. اینجوری که ۲۱ روز آرزوتو تو قالب یه جمله مثبت و با تصور اینکه برآورره شده مینویسی..
ولی نشد ..
وام هم به اسمم در نیومد..
سفرم که کنسل شد..
خیلی دپرس بودم..
د گفت میریم یه جا تلافی کنسل شدن سفر.. ن هم اومد.. ولی ف خودشو چس کرد و بهونه آورد..
خیلی خوش گذشت.. خوراکیای مضر خوردم اصلنم پشیمون نیستم..
قبلا همش مراقب تغذیه م بودم که یوبس نشم ولی خب انگارروده هام فعال شدن و ککشونم نمیگزه ..
فقط هوا خیلی سردشده.. متنفرم از زمستون.. از سرمای زیاد.. شایدم اگه یه کاپشن خوب بخرم نظرم عوض بشه..
+کراشم مث بز زل میزنه بهم ولی وقشته من خودمو چس کنم..
+یکی بهم گفت کلاس موسیقی به درسات لطمه نمیزنه؟ تو دلم خندیدم که فکرمیکنه من دانشجوام ؛ که پرسید کلاس چندمی؟
+دیگه منتظر هیچی نیستم هر چه باداباد..
+ف پیام داده که بیا با من و دوست پسرم بریم همین اطراف.. به نظرم بینشون حس نخودی بودن خواهم داشت، از طرفی دیروز به انداره کافی خوش گذروندم و تا مدتی نیاز به تفریح ندارم.. پس نمیرم..
شبکاری مزخرفی بود.
ف صبح اومد و گفت سفر کنسل شد.. حالم گرفته تر شد.
برگشتم و با وجود خستگی نتونستم بخوابم ..
یوگا کردم و ساز زدم و حالا منفعل نشستم ..
تو سرم یه عالمه فکره..
به زندگیم فکر میکنم.. به جوونیم که بی هیچ لذت و تجربه ی جذابی داره میگذره..
نه عشقی، نه پولی، نه سفری، نه لذتی..
مثلا قرار بود بریم سفر که حال و هوامون عوض بشه.. حالا که کنسل شد بیشتر حالم گرفته شد..
دوس دارم به حال خودم گریه کنم