شبکاری مزخرفی بود.
ف صبح اومد و گفت سفر کنسل شد.. حالم گرفته تر شد.
برگشتم و با وجود خستگی نتونستم بخوابم ..
یوگا کردم و ساز زدم و حالا منفعل نشستم ..
تو سرم یه عالمه فکره..
به زندگیم فکر میکنم.. به جوونیم که بی هیچ لذت و تجربه ی جذابی داره میگذره..
نه عشقی، نه پولی، نه سفری، نه لذتی..
مثلا قرار بود بریم سفر که حال و هوامون عوض بشه.. حالا که کنسل شد بیشتر حالم گرفته شد..
دوس دارم به حال خودم گریه کنم
چقد کامنت He رو دوس داشتم
کثافت کاری کنید
دمت گرم he جون کلی خندیدم بعد چند روز
آره قشنگ گفته
کاش میشد
به نظر همینجوری فقط درس خوندید و کار کردید و تجربه نزیسته تون سر به فلک میکشه. پیشنهاد منم اینه ی آدم قابل اعتماد پیدا کنید ی کم کثافت کاری کنید باهم.
آره درسته..
آدم قابل اعتماد پیدا نمیشه
همین که ساز میزنی از خیلی ها جلوتری
نه بابا اینجورام نیس
ناراحت شدم
:(((