امروز میتونست یکی از بدترین روزهای زندگیم باشه ..
اما خدا رو شکر به خیر گذشت..
مریض جوان و زیبام ممکن بود هیچ وقت چشماشو باز نکنه..
تصویر چشماش قبل از بیهوشی از ذهنم محو نمیشد.. خیلی استرس کشیدم براش..
وقتی اوند توی ریکاوری و چشماشو باز کرد و حرف زد چشمام پر از اشک شوق شده بود..
یه جوری خوشحال بودم از نگاه کردن بهش از شنیدن صداش که انگار یه تیکه از وجودم باشه ..
فقط من و ف و م فهمیدیم چه اتفاق وحشتناکی از سرمون گذر کرده..
حس میکنم تعبیر رویای دیشب بود..
اخیرا خوابهای عجیبی میبینم.. مو به مو رخ داد..
و این منو میترسونه..
دیشب حتی توی خوابم یه نفر یه اسم بهم گفت.. نمیدونم کیه و کجای زندگیم خواهد بود اما حس میکنم قراره به زودی بشناسمش..
+ ف خیلی دپرسه مدام میگه بریم بیرون ولی کجا بریم آخه؟ تو این اوضاع؟
+س میگفت دیگه هیچ معترضی نیس فقط یه عده فلان فلان مسلح هستن.. گفتم منظورت از فلان فلان مسلح مردم خودمونه؟ این بیچاره ها دست خالی اومدن.. چجوری دلت میاد این حرفو بزنی؟ چجوری چشماتو روی حقیقت بستی؟ بحث بالا گرفت .. نتونست جواب بده و رفت بیرون..
+چرا انقدر داداشم بی ملاحظه س؟ میدونه خودم الان تو شرایط مالی خوبی نیستمااا ولی بازم برای کارای غیر ضروریش ازم پول میخواد..
+ وسط شلوغی های شیفت و بدو بدو ها یکی از بیمارا که خانم ۵۰ ساله ی متشخصی بود بهم گفت شما چهره ی بسیار زیبایی داری.. تمام صورتم خندید و انرژی گرفتم.. فکر میکنم هر خانمی نیاز داره هر چند وقت یه بار این جمله رو بشنوه حتی از یه غریبه..
+ استاد گیتاره بهم ریکوئست داد!!
مسلح هم نباشن قسی القلب هستن آرمان علی وردی رو زیر مشت و لگد له کردن
مردم هم نیستن آشوبگرن
وقتی اطلاعات کافی نداری صحبت نکن
همه اینارو بیخی
استاد گیتاره رو بگو
ببینم چیکار میکنی ها
فعلا ریکوئستشو قبول کردم ، تا ببینم قدم بعدیش چیه :)))